سلااااام بچهه ها🥲
واقعا شرمندم که این یکماه نبودم و نتونستم پارت بذارم اما اینقدر کارای دانشگاه و ژوژمانام زیاد بود که واقعا در توانم نبود :)
اما قول میدم جبران کنمممممم.
اگر داستان یادتون رفته یه نگاه کوتاه به پارت قبل بندازین.
بوووس🥹🤍🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊
روز ها در حال گذر بودن.
آناهیتا برای یادگیری تکنیک دوم سخت تلاش میکرد و به گفته تور، تونسته بود در این مدت پیشرفت زیادی بکنه.اما در طرف دیگه، این آفر بود که انگار پیشرفت چندانی در جدال با احساساتش نداشت.
احساساتش مانند باطلاقی اجتناب ناپذیر، با هر تلاشِ آفر، اون رو بیشتر داخل خودش فرو میبرد و با هر دست و پایی که میزد بیشتر به دام میافتاد.
به دام احساسی که برای پسر به طرز عجیب و ترسناکی شیرین بود و آفر، بریده شدن نفس هاش توی این باطلاق رو ترسناک نمیدید.
میدونست که باید ریشه های این احساس عجیب اما دلنشین رو، قبل از اینکه بیشتر به قلبش نفوذ کنه و جوانه بزنه خشک کنه و مانع رشدش بشه، اما انگار چیزی مانع اراده قوی اون پسر میشد و آفر برای اولین بار حس میکرد که داره در جدال با قلبش کم میاره!تلاش میکرد تا نسبت به اون دختر بیتفاوت باشه،اما کافی بود تا از هیاهوی روز، به سکوت شب پناه ببره تا افکارش ناخودآگاه به سمت آناهیتا کشیده بشه و تازه همون موقع متوجه بشه که برعکس خواستش، اون تمام طول روز داشته به اون دختر نگاه میکرده و تمام حرکات دختر رو زیر نظر داشته!
و این زمانی برای آفر ترسناک شد که امروز به خودش اومد و متوجه شد دقیقه هاست که با لبخندی محو به دختری که با آتوسا مشغول درست کردن کیک بود، خیره شده.با سردرگمی کتابی که یکساعت الکی توی دستش گرفته بود تا شاید بتونه برای لحظه ای افکار پر سر و صداش رو ساکت کنه میبنده و دستی به گردنش میکشه.
اینکه دیگه حتی با کتاب خواندن هم نمیتوست به ذهن آشفتش سر و سامان بده داشت کلافش میکرد._بچه ها... جنگل.. جنگل آتش گرفته!
صدای نگران پریسا رشته افکارش رو پاره میکنه و توجهش رو جلب میکنه:
_ وسعت زیادی از جنگل آتش گرفته، اهالی نزدیک جنگل هم خسارات زیادی دیدن.... باید سریع تر راهی بشید.تور که زیاد از شنیدن این خبر تکراری شوکه نشده بود،زودتر از بقیه به حرف میاد:
_من و آفر و آرتا الان میریم، فکر کنم تا نصف شب بتونیم به محل آتش سوزی برسیم اگر الان راه بیفتیم.آناهیتا با نشنیدن اسم خودش اخم میکنه و لب به اعتراض باز میکنه:
_یعنی چی تو و آرتا و آفر ! منم میخوام بیام باهاتون.آفر سویچ ماشین رو از روی میز برمیداره و خطاب به آناهیتا میگه:
_لازم نکرده تو جایی بیای.چشم از نگاه متحیر دختر میگیره و همانطور که سمت در پا تند میکنه اینبار خطاب به آرتا ادامه میده:
_آرتا برو از بالا وسایل مورد نیازمون رو بیار تا حرکت کنیم.
YOU ARE READING
با همه تضاد ها دوستت دارم
Fantasyدرسته بهت آسیب میزنم، درسته بهم آسیب میزنی، درسته لمس کردنت،در آغوش کشیدنت،گرفتن دست هات و بوسیدن لب هات برام ممنوعه اما من باز هم دوست داشتنت رو انتخاب میکنم، حتی اگر عشقم بهت اشتباه باشه ، به این احساس شک نمیکنم. دوستت دارم همینجوری از دور دوستت...