پارت 18

24 13 17
                                    


پریسا چند تقه ای به در میزنه و وارد اتاق میشه، آفر با شنیدن صدای دوباره در نفسش رو آه مانند بیرون میده، شمارش از دستش در رفته بود اما از این مطمئن هست که آناهیتا در این چند ساعت اخیر بیشتر از سی بار از این پله ها بالا آمده تا حالش رو بپرسه، یا شاید هم از این مطمئن بشه که سرجاش نشسته و با راه رفتن به پاش فشار نمیاره!
بدون اینکه سرش رو از کتابی که به تازگی شروع به خواندنش کرده بود بیرون بیاره تقریبا غر میزنه:
_آنا باور کن حالم خوبه!
تو این چند ساعت این هزارمین باریه که میای بالا و حالم میپرسی.

پریسا کنارش روی تخت مینشینه و نگران نگاهش میکنه:
_منم پسر. زخمت خیلی درد میکنه؟

آفر با تعجب سرش رو از کتابش بیرون میاره و با ناباوری به پریسا نگاه میکنه:
_تویی پریسا،کی اومدی؟بچه ها کجان؟

پریسا آرام دستی به زخم روی بازوی آفر میکشه،باز هم یاد صحنه ای که دیشب برای چندثانیه دیده بود میفته و بی اختیار بغض میکنه:
_دیشب وقتی دیدم زخمی و بی حال روی زمین نشسته بودی بدون اینکه به بچه ها چیزی بگم فقط سوار ماشین شدم و اومدم،
اوناهم فکر کنم فردا صبح راه بیفتن بیان، کار تقریبا تموم شده بود.

آفر با اخم به چشمان پر از اشک پریسا نگاه میکنه :
_حالا چرا بغض کردی، نمردم که،صدبار بهت گفتم حتی موقع مرگم هم حق نداری اینجوری بغض کنی!

پریسا با اخم مشتی به بازوی آفر میزنه:
_یکم آدم باش.

آفر با چهره ای جمع شده از درد دستشُ روی بازوی زخمیش میکشه و میغره:
_حالا گفتم نمردم، ولی زخمی شدم که، چرا مشت میزنی!

پریسا چشم غره ای به آفر میره که تازه نگاهش به پاهای باند پیچی شده آفر می‌افته.
چشم هاش درشت میشن و متعجب میپرسه:
_پاهات هم زخمی شدن؟! مگه چند نفر بودن!

آفر که انگار منتظر همین سوال بود تا بتونه عصبانیتش رو به کسی نشون بده، با صورتی درهم  کمی جابجا میشه و میغره:
_دیاکو و دوتا از نوچه های عوضی تر از خوردش.
باور کن اگر با آناهیتا تنها نبودم یه بلایی سر اون مرتیکه میاوردم و اصلا به اینکه ممکنه اینبار واقعا اون خون آشام پیر خرفت بخاطر آسیب رسوندن به بچش بخواد کاری علیهمون بکنه توجه نمیکردم!

پریسا نگاهی به چهره عصبی آفر می‌اندازه.
به خوبی از حس تنفر بیش از اندازه آفر نسبت به دیاکو خبر داشت.
در حقیقت همه اونها اگر موقعیتی داشتن قطعا بلایی سر اون مرد پست فطرت میاوردن.
اون مرد زندگی همشون رو تغییر داده بود و به جهنم تبدیل کرده بود!
مخصوصا زندگی آتوسایی که نور امیدش به دست دیاکو خاموش شده بود!
_خوشحالم که مجبور شدی بخاطر آناهیتا خودت رو کنترل کنی،چون اگر باز هم مثل چندسال پیش اون عوضی رو به پای مرگ میرسوندی قطعا اینبار ساکت نمیموندن و هممون به دردسر میفتادیم!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now