پارت 22

36 10 23
                                    

بدن خستش رو از روی تخت بلند میکنه و سرش رو سمت دختری که آروم به خواب رفته بود میگردونه.
به چهره غرق در خواب آناهیتا نگاه میکنه،اولین باره که اون رو موقع خواب تماشا میکنه،قیافه آرومش وقتی خواب بود چهرش رو از هر وقت دیگه‌ای مظلوم تر میکرد.
دستی روی قسمت چپ سینش میکشه... میدونست که این احساس اشتباهه،دلش نمیخواست مثل بقیه به آناهیتا هم با نزدیک شدن بهش آسیب بزنه و باید دنبال راهی برای سرکوب کردن این احساس می‌گشت.
نفس عمیقی میکشه و کمی آناهیتا رو تکان میده:
_آنا بیدار شو باید بریم.

آناهیتا خوابالود چشمانش رو باز میکنه و به آفر خیره میشه.
بعد از گذشت چند دقیقه مسابقه خیره شدن به چشم های یکدیگه، همانطور خیره به آفر خمیازه ای میکشه و با مکث آروم زمزمه میکنه:
_صبح بخیر.

آفر با خنده نگاهی به چهره غرق در خوابش می‌اندازه:
_حتی بیدار شدنتم شبیه بچه گربه هاس.

آناهیتا روی تخت مینشینه و کش و قوسی به بدنش میده و نگاهی به بیرون می‌اندازه، هوا تاریک بود و خورشید هنوز کاملا طلوع نکرده بود، موهای حالت دارش رو بالای سرش گوجه میکنه و به آفر خیره میشه، چقدر دلش میخواست بیخیال کمک بهشون بشه و با خیال راحت به خوابش ادامه بده!
آفر کمی شیر داخل لیوان میریزه، کیکی در بشقاب میذاره و به سمت آناهیتا، که به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود ، میره:
_بیا فعلا اینارو بخور،بعدم آماده شو باید زود بریم، مثل اینکه اینسری از سری های قبل وسعت آتشسوزی بیشتره.

آناهیتا سری تکان میده و خیلی سریع صبحانش رو میخوره ، بعد از تعویض لباس هاش بطری که پریسا بهش داده بود رو داخل جیبش میذاره و از اتاق خارج میشه و به سمت آفر که بیرون از مهمانخانه منتظرش ایستاده بود میره:
_بیا بچه ها تو ماشین منتظرن.

آناهیتا سری تکان میده ، داخل ماشین مینشینه و با صدایی ضعیف و گرفته میگه:
_سلام صبحتون بخیر.

تور و آرتا با خوشرویی جوابش رو میدن و آرتا ادامه میده:
_پیش آفر تونستی خوب بخوابی؟

آناهیتا خوابالود بدون اینکه حتی تلاشی برای درک کردن سوال آرتا بکنه فقط آروم سرش رو به چپ و راست تکان میده.

_اما من اصلا نتونستم کنار این روانی خوددرگیر بخوابم.

تور همانطور که نگاه ترسناکش رو به آرتا دوخته بود عصبی میغره و پس گردنی به آرتا میزنه که صدای دادش رو بلند میکنه.
آفر میخنده و میگه:
_پس حالا درک کن من تو سفرای قبلی چطور با این یجا میخوابیدم.

آرتا بی توجه به اونها نگاهی به آناهیتا که چشمانش رو بسته بود، می‌اندازه و میپرسه:
_آناهیتا تو اصلا بیداری؟چرا حرف نمیزنی؟
آفر بلایی سرت آورده؟

آناهیتا که فقط فهمیده بود مخاطب حرف آرتا خودشه، دوباره بی دلیل سرش رو تکان میده.
تور با خنده به نیم رخ غرق در خواب آناهیتا نگاه میکنه:
_آناهیتارو تا یه نیم ساعت بیخیال بشید، هنوز مغزش بیدار نشده.

با همه تضاد ها دوستت دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora