پارت24

17 10 26
                                    

آفر از آناهیتا فاصله میگیره و به چشمانش که هنوز نم اشک در اونهاست نگاه میکنه.
آفر همیشه فکر شده حرفی رو میزد و هیچوقت نشده بود بخاطر حرفی که به زبان آورده پشیمان بشه....اما در حال حاضر، وقتی به اون چشم های متزلزل نگاه میکرد، حس پشیمانی عجیبی رو توی بند بند وجودش احساس میکرد.
دوست نداشت آناهیتا حتی کوچکترین کارهاش رو هم از روی اجبار ببینه!
نفس عمیقی میکشه، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر به زبان آوردن حرف دلش براش سخته.
دستش رو روی گردنش میکشه و بلاخره دهن باز میکنه تا حرفش رو بزنه و گندی که چند ساعت پیش زده بود رو جمع بکنه که صدای نگران تور مانعش میشه:
_آناهیتا خوبی؟ چرا روی زمین نشستی؟

آفر با کلافگی از روی زمین بلند میشه و با اخم به تور نگاه میکنه.
اما تور که متوجه نگاه خصمانه آفر نمیشه، روی زمین روبه‌روی آناهیتا مینشینه و دستش رو با نگرانی میگیره:
_چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی آناهیتا؟

آناهیتا لبخند کم جونی میزنه و به زمین خیره میشه که تور با لبخند ادامه میده:
_پاشو دیگه گریه زاری بسه..... من نمیدونم وقتی خانواده به این خفنی داری دیگه چرا به حرف بقیه توجه میکنی.
دختر وقتی من و آرتا و آفر اونجا بودیم تو فقط کافی بود که انگشت وسطت به اون پیرمرد لب گور نشون بدی!

آناهیتا آرام میخنده و به کمک تور از روی زمین بلند میشه،هنوز صاف نایستاده بود که سرش گیج میره و برای لحظه ای جز سیاهی چیزی نمیبینه، دست تور رو برای نیفتادن چنگ میزنه که نگاه تور به صورت رنگ پریدش جلب میشه:
_سرت گیج میره؟ میخوای بغلت کنم اگر نمیتونی راه بری؟

آناهیتا سرش رو به نشانه منفی تکان میده:
_نیاز نیست میتونم راه برم.

آرتا به قیافه رنگ پریدش اشاره میکنه:
_از قیافت معلومه چقدر حالت بده.... تا ماشین راه زیاده فکر نکنم اونقدر انرژی داشته باشی!بذار بغلت کنه.

با این حرف اینبار این آرتاس که میزبان نگاه عصبی آفر میشه، این پسره احمق معلوم بود چه میگفت!؟

_واقعا میگم نیازی نیست.... فقط همون لحظه یکم سرم گیج رفت.

با حرف آناهیتا نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه تا کمی خودش رو آروم کنه...حتی اگر تور بغلش هم بکنه،تا وقتی خود آناهیتا مشکلی نداشت، افر نمیتونست دخالتی بکنه.
آرتا سری تکان میده:
_پس بهتره راه بیفتیم.

آناهیتا لبخند کوچکی میزنه و پشت سر آرتا حرکت میکنه.
چند دقیقه ای بیشتر نمیگذره که آفر بلاخره تصمیمش رو میگیره...سمت آناهیتا میره و در حرکتی سریع زانو ها و کمر آناهیتا رو میگیره و از روی زمین بلندش میکنه.
آناهیتا شوکه شده جیغی میزنه و به قیافه جدی آفر نگاه میکنه:
_آفر چیکار میکنی! بذارم زمین.

آرتا و تور از حرکت می‌ایستن و متعجب به اونها نگاه میکنن که آفر میغره:
_اینقدر داد نزن!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now