پارت30

17 7 2
                                    


بعد از نیم ساعت دویدن بی وقفه، روبروی خانه می‌ایسته و شروع به سرفه کردن میکنه، کمی خم میشه و دست هاش رو روی زانو هاش میذاره، اینقدر دویده بود که وقتی نفس میکشید سینه اش میسوخت و پاهاش به قدری ناتوان شده بودن که احساس میکرد اگر قدم دیگه‌ای برداره، پاهاش توان تحمل کردن وزن بدنش رو ندارن و ممکنه زمین بخوره.
با نفسی عمیق به نفس های بریده بریده اش پایان میده و صاف می‌ایسته.
وقتی تنفسش به حالت عادی برمی‌گرده، پاهاش رو که لرزش خفیفی داشتن رو با احتیاط به حرکت در میاره ، به سمت در میره و به آرومی اون رو باز میکنه.
قلبش به شدت به قفسه سینه اش میکوبید و نمیدونست بخاطر دویدن زیاد هست یا استرس دیدن آفر.
حتی فکر کردن به اینکه ممکنه در چشم های مغرور اون پسر نم اشک رو ببینه هم آزارش میداد!
به در بسته اتاقش نگاهی می‌اندازه و سعی میکنه به استرسش چیره بشه، از پله ها بالا میره و گوشش رو نزدیک در میبره، هیچ صدایی نمیومد!
چند تقه به در میزنه و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب آفر باشه به آرومی در رو باز میکنه.
ضربان قلبش حتی تند تر از قبل هم میشه و آناهیتا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره برای چندلحظه چشم هاش رو روی هم میفشاره.
مسخره بود، اما آناهیتا واقعا توانایی دیدن اشک های پسر رو نداشت!
نفس عمیق دیگه‌ای میکشه و بدون اینکه به قلب بی‌قرارش اجازه مخالفت رو بده سرش رو بالا میاره و با دیدن آفر بار دیگه پاهاش سست میشن و ضربان قلبش شدت میگیره.
کسی که اینجا در کنج دیوار نشسته ، زانوهاش رو بغل کرده و با چشم های نمدارش به روبروش خیره هست...همون مرد مغرور و بداخلاقیه که آناهیتا میشناسه؟!
تنها چشمان اشکی آفر برای آناهیتا کافی بود که بغضش بترکه و قطره شفافی روی گونه‌اش سر بخوره.
چرا اینقدر دیدن اون پسر در این وضعیت برای آناهیتا سخت و طاقت فرسا بود؟
چرا احساس میکرد حالا، حتی بیشتر از اون پسر درحال زجر کشیدنه؟
به آرومی همونطور که مواظبه تا پا روی شیشه های خرد شده کف اتاق نذاره، سمت آفر قدم بر میداره اما آفر حتی بعد از ورود آناهیتا به اتاقش هم متوجه حضور دختر نمیشه.
آناهیتا نگران جلوی آفر زانو میزنه و نگاهی به خونی که از دست پسر درحال چکیدن روی زمین بود، میکنه.
آفر که انگار تازه متوجه حضور آناهیتا میشه ترسیده سر بلند میکنه و به چشمان آناهیتا خیره میشه.
اما آناهیتا زیاد نمیتونه اون تماس چشمی دردناک رو حفظ کنه و بعد از چند لحظه چشم از اون نگاه پر از حرف میگیره و به زمین خیره میشه، دلش نمیخواست چشم های مغرور اون رو اینطوری ببینه.
نگاه به اون چشم ها سخت بود،اما آناهیتا درون اونها میتونست همون پسر بچه گمشدهٔ درون آفر رو ببینه، روبروی آناهیتا... آفر مغرور و بی احساس ننشسته بود، روبروی دختر ، همان پسرک ترسیده و زخم خورده چهارده ساله نشسته بود.
قطره اشکی از چشمان آفر سرازیر میشه و آروم میناله:
_مامان... تو...تو حالت خوبه؟

آناهیتا با همین فاصله نسبتا زیاد هم میتونست بوی تند الکل رو متوجه بشه، اشک هاش رو پاک میکنه و کمی به آفر نزدیک تر میشه:
_آفر منم،آناهیتا.

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now