پارت11

20 12 22
                                    


آناهیتا با کلافگی به سقف نگاه میکنه و نفس عمیقی میکشه.
ساعت حدودا 12  شب بود و اون به شدت حوصله اش سر رفته بود و از اونجایی که تا بعد از ظهر خوابیده بود خوابش هم نمیبرد!
با کلافگی روی تخت مینشینه که چشمش به کتابی که پریسا بهش داد می‌افته.
از روی تختش بلند میشه و با لبخندی عریض  به سمت کتاب میره،بهترین کار برای سرگرم کردن خودش خواندن کتاب بود.
کتاب رو باز میکنه که با خطی عجیب روبه رو میشه!
صفحات کتاب رو تند تند ورق میزنه اما حتی یک کلمه آشنا هم به چشمش نمیخوره!
تابحال این خط رو ندیده بود!
وقتی میبینه هیچ کدوم از صفحات رو قرار نیست بفهمه زیر لب میغره:
_این دیگه چه خطیه!

با عصبانیت کتاب رو میبنده و دوباره به سقف خیره میشه.
حوصلش سر رفته و بود اینکه اخرین امیدش هم ناامید شده بود عصبیش میکرد!
از انجایی که عکس های درون کتاب به شدت کنجکاوش کرده بودن و بیشتر از این نمیتونست بیکاری رو تحمل کنه، کتاب رو از روی میز برمیداره و تصمیم میگیره تا از آفر بخواد تا اون رو براش بخونه.
به سمت در میره اما با یادآوری بعد از ظهر ضربه ای به سرش میزنه و میناله:
_آناهیتای احمق،خب معلومه با اون غلطی که کردی نگاهتم نمیکنه!
و بعد ادای خودش رو با عصبانیت در میاره:
_خوب کوفت کنی، خودت الهی خوب کوفت کنی که نمیتونی جلو اون زبونت بگیری!

میخواد دوباره سمت تختش بره که پشیمان میشه،آفر اونقدر ها هم بدجنس نبود،بود؟
_اما من فقط میخواستم کمکش کنم که پیاز خرد کردن یاد بگیره! بعدم، خودش گفت میخواد غذاشو کوفت کنه من که نگفتم! باید منطقی باشه.من که نمیتونم سه روز صبر کنم تا پریسا بیاد و کتاب برام بخونه!

بعد از قانع کردن خودش با قاطعیت سری تکان میده و در رو باز میکنه.
به سمت اتاق آفر میره و بدون مکث و تردید دستش رو بالا میبره و چند تقه ای به در میزنه.
وقتی صدایی نمیشنوه نگاهی به ساعت می‌اندازه،یعنی خواب بود؟
اخم ریزی با فکر کردن به این احتمال روی صورتش مینشینه و دوباره در میزنه:
_آفر خوابی؟

چند دقیقه ای منتظر میمونه اما باز هم جوابی نمیگیره، ناامید میخواد از در فاصله بگیره که صدای ضعیفی رو از پشت در میشنوه.
خوشحال از اینکه آفر ممکنه خواب نباشه سرش رو به در نزدیک میکنه و مغموم لب میزنه:
_آفر باهام قهری؟

باز هم سکوت! میخواد دوباره چیزی بگه که در باز میشه و آفر با جدیت در چهارچوب در می‌ایسته و از بالا به دخترک روبروش که خم شده بود و صورتش فاصله زیادی با قفسه سینش نداشت نگاه میکنه.
آناهیتا با دیدن سینه های آفر که درست جلوی صورتش بودن و آناهیتا به وضوح میتونست رایحه ضعیف عطر به جا مونده روی تیشرتش رو احساس کنه به سرعت صاف می‌ایسته و چشم از قفسه سینه پهن و عضله‌ای پسر میگیره.
برای لحظه ای یاد بدن برهنه آفر می‌افته و دونه های ریز عرق از شرم روی پیشانیش مینشینه. سرش رو تکان میده تا افکار منحرفانش رو پس بزنه، گلوش رو صاف میکنه و با لبخندی احمقانه میگه:
_میگم... حالت خوبه؟

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now