پارت20

33 13 16
                                    

تقریبا یک ساعتی گذشته بود و در این یک ساعت آناهیتا تونسته بود نصف بیشتر آب بالای سرش رو کنترل کنه.
نفس زنان عرق روی پیشانی اش رو پاک میکنه و سعی میکنه تمام حواسش رو به کنترل کردن قدرتش بده.
تنها لحظه ای حواس پرتی براش کافی بود تا فاجعه‌ای بزرگ رخ بده.
تور لبخندی به چهره کمی اخم آلود او میزنه:
_آفرین آناهیتا، تقریبا دیگه کنترل بیشتر آبُ دستت گرفتی.

اخم های روی پیشانیش کمرنگ میشه و با لبخندی کوچک روی لب های صورتی رنگش سری تکان میده و برای کنترل بخش باقی مانده دوباره تمرکز میکنه، خسته شده بود و نصف بیشتر موهاش به رنگ مشکی درآمده بود و بخاطر ضعفی که احساس می‌کرد میدونست انرژی زیادی براش باقی نمونده، اما باز هم اصرار داشت تا ادامه بده.
تور نگاهی به موهای آناهیتا می‌اندازه:
_آناهیتا میخوای یکم استراحت کنی تا انرژیت برگرده؟

آناهیتا سری به طرفین تکان میده، دوست داشت حالا که تا این مرحله پیش رفته،کارش رو تمام بکنه، اون هنوز برای کنترل کردن قسمت باقی مونده انرژی داشت و میتونست کمی دیگه ضعفش رو تحمل بکنه.
چشمانش رو میبنده و دوباره بر پیش رَوی در کنترل آب تمرکز میکنه.
آفر که چند ساعتی بود از آناهیتا خبر نداشت و میدونست که اون دختر اصلا به اینکه تا الان  بیشتر انرژیش رو استفاده کرده اهمیت نمیده، در خانه رو باز میکنه و وارد حیاط میشه.
با انعکاس آب روی زمین، متعجب به بالای سرش نگاه میکنه که تور متوجه حضورش میشه و تک خنده‌ای به چهره بامزه‌ای که به خودش گرفته بود می‌کنه:
_چرا تعجب کردی داداش؟

آناهیتا چشمانش رو باز میکنه و نیم نگاهی به سمتی که تور در حال نگاه کردن بود می‌اندازه،با دیدن آفر اخم ریزی روی پیشانیش شکل میگیره،اون پسر واقعا سر به هوا بود!
چرا امروز اینقدر داشت به پاهاش فشار میاورد وقتی تازه از دیشب شروع به بهبود کرده بودن؟
آفر به بالای سرش اشاره میکنه و جواب میده:
_هرکس دیگه ای به جای آسمون بالای سرش آب میدید تعجب میکرد.

تور با لبخند سری تکان میده و به پاهای باند پیچی شده‌ او نگاه میکنه،
با به یاد آوردن گذشته چشمانش پر از حسرت میشه.
چقدر دلتنگ آن روز ها و حال و هوای شاد گذشته‌‌شان بود.
چقدر راحت یک نفر توانسته بود حال خوب رو از همه اونها بگیره و لبخند هایی دروغی بهشون هدیه بده!
تور آدمی نبود که از کسی متنفر بشه، اما دیاکو فرق داشت.
تور احساسی بالاتر از تنفر نسبت به او داشت،شاید حسی شبیه به کینه!
حسی که به راحتی این اجازه رو بهش می‌داد تا بدون هیچ دلسوزی و ترحمی اون رو زجرکش بکنه!
اخم عمیقی مهمان پیشونیش میشه:
_پریسا گفت با دیاکو و دارو دستش درگیر شدی، پات بهتره؟

آفر همانطور که با چهره ای درهم به موهای آناهیتا چشم دوخته کوتاه جواب تور رو میده:
_آره، چیز زیاد جدی نبود.

تور که میدونست آفر حوصله تعریف کردن جزئیات ماجرا رو نداره و سوال پرسیدن ازش کاری بیهوده هست سری تکان میده و مانند آفر به چهره آناهیتا خیره میشه.
آفر قدم های بدون تعادلش رو به سمت آناهیتا بر میداره و در چند قدمیش می‌ایسته، آستین تیشرتش رو میکشه و باعث میشه که برای لحظه‌ای تمرکز آناهیتا بهم بخوره.
همین حواس پرتی کوچک کافی بود تا کنترل همه چیز از دست آناهیتا خارج بشه و آب به سرعت به سمت پایین سرازیر بشه.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که تنها عکس‌العمل آناهیتا نگاه کردن به آبی بود که با سرعت قصد غرق کردنشون رو داشت.
تور که زودتر از آناهیتا از شوک بیرون میاد،در حرکتی سریع کنترل آب رو دوباره به دست میگیره و آب در فاصله میلی متری از سر های خم شدشون از حرکت می‌ایسته.
با بیرون اومدن از شوکی که باعث شده بود برای ثانیه ای ضربان قلبشون به شدت افزایش پیدا بکنه،هردو سمت آفر برمیگردن و آناهیتا با چهره‌ای عصبی رو به آفر میغره:
_چیکار میکنی آفر ! نزدیک بود هممونُ به کشتن بدی!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now