پارت17

21 13 20
                                    


با به صدا در اومدن زنگ ساعت آناهیتا به سختی لای پلک هاش رو باز میکنه.
از صبح ها متنفر بود و خوشحال از رفتن تور، امیدوار بود که میتونه چندروزی رو با خیال راحت بخوابه.
اما انگار دنیا زیاد به خواسته هاش توجهی نداشت.
آفر همیشه زود بلند میشد و آناهیتا از این عادت مزخرف آفر با خبر بود.
واقعا کدام آدم عاقلی صبح زود بیدار میشد ،وقتی میتونست با لذت تا ظهر بخوابه؟!
آه با حسرتی میکشه و تخت گرمش رو ترک میکنه.
بی حوصله موهای بهم ریختش رو بدون شانه زدن بالای سرش گوجه میکنه و بعد از برداشتن آب مقدس از اتاقش بیرون میره‌.
باید بار دیگه زخم های آفر رو ضد عفونی میکرد.
خمیازه‌ای میکشه و پشت در اتاق آفر می‌ایسته.
چند تقه به در میزنه و با صدای خش داری می‌پرسه:
_آفر بیداری؟

خیلی زود صدای متعجب آفر رو می‌شنوه:
_آره!

آناهیتا که دیشب درس گرفته بود نباید از آفر برای ورود به اتاقش اجازه گرفت چون قطعا با جواب منفی او مواجه میشد، دستگیره رو میگیره و با خستگی لب می‌زنه:
_امیدوارم وضعیتت مناسب باشه چون دارم میام تو!

و بعد از پایان حرفش دستگیره رو پایین میده و در رو نیمه باز میکنه.
کمی از لای در داخل میشه و بی توجه به چهره متعجب آفر میپرسه:
_حالت خوبه؟

آفر بی توجه به سوال آناهیتا نگاهی به صورت پف کرده او می‌اندازه:
_از کی تاحالا اینقدر زود بیدار میشی؟!

آناهیتا با مکث چشم هاش رو میبنده، واقعا نیاز داشت که هنوز روی تختش دراز کشیده باشه و از گرمای پتوش لذت ببره:
_میدونستم زود بیدار میشی، برای همین بیدار شدم تا برات صبحانه درست کنم تا نیاز نباشه زیاد راه بری.

آفر متعجب ابروهاش رو بالا میده:
_آنا من واقعا خوبم!خودم میتونم تا آشپزخونه بیام و صبحانمو بخورم!

آناهیتا چشم غره‌ای بهش میره:
_آفر واقعا وضعیت اعصابم صبح ها جوری نیست که بخوای باهام بحث کنی،پس فقط سر جات بشین و تکون نخور تا صبحانتو بیارم و بعدم بانداتو عوض کنم.

آفر لب باز میکند تا مخالفت کند که آناهیتا با همان چشم های خوابالود و صورت پف کرده،تهدیدوار نگاهش میکنه:
_فهمیدی؟؟

آفر با شنیدن لحن دختر لب های از هم فاصله گرفتش رو به آرامی میبنده و با تردید سرش رو به نشانه موافقت تکان میده، مثل اینکه واقعا به نفعش بود تا ساکت باشه و هرچی که آناهیتا میگرو قبول بکنه!
آناهیتا با رضایت سرش رو تکان میده و از چهارچوب در فاصله میگیره.
سلانه سلانه سمت آشپزخانه میره و سعی میکنه به یاد بیاره که آفر معمولا صبح ها چی میخوره.
بعد از گذاشتن کمی نان،مربا،کره،پنیر و گردو، برای خودش لقمه کوچکی میگیره و همانطور که مشغول خوردن لقمه میشه به سمت اتاق آفر حرکت میکنه.
تقه ای به در میزنه و وارد میشه.
سمت آفر که روی تخت نشسته بود و منتظر بهش چشم دوخته بود میره و سینی رو سمتش میگیره:
_چیز دیگه ای که نمیخوری،نه؟

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now