پارت16

22 14 31
                                    


آناهیتا که دلش نمیخواست بیشتر از این در این وضعیت با حضورش آفر رو کلافه بکنه سری تکان میده.
چند قطره از آن آب مقدس رو روی بازوش میریزه و از جاش بلند میشه:
_صبر کن تا من برم وسایل و بیارم و پات پانسمان کنم.

آفر با صورتی که از درد درهم رفته بود بلند میشه، سوییشرت آناهیتا رو محکم روی زخم دلش میفشاره و دوباره مخالفت میکنه:
_نیازی نیست،خودم بعدا پانسمانش میکنم.

آناهیتا که میتونست از چهره آفر بفهمه که درد داره و حالش زیاد خوب نیست.
بی حرف سری تکان میده و تا وقتی آفر از جلوی دیدش محو میشه اون رو با نگاه نگرانش همراهی میکنه.
آفر با چهره‌ای دردمند وارد اتاقش میشه،سوییشرت رو روی زمین پرت میکنه و نگاهی به زخمش می‌اندازه ، متورم شده بود و به شدت میسوخت، هربار که از تکنیک خشم استفاده میکرد وضعیت زخمش وخیم و وخیم تر میشد.
با کلافگی سمت میز چوبی کنار اتاقش میره و از کشو معجونی که پریسا به او برای تسکین دردش داده بود رو بر میداره و یک نفس اون رو سرمیکشه.
روی تختش مینشینه و عصبانیت، دوباره باعث تغییر رنگ چشم هاش میشه.
اگر دیاکو پسر خون آشام پیر نبود قطعا امشب انتقام همه چیز رو از او میگرفت،اما نمیخواست دردسری درست کنه.
حداقل نه تا زمانی که با آناهیتا تنهاست و ممکنه خطری آناهیتا رو تهدید بکنه.
به زخم پاش نگاه میکنه و زیر لب با خشم میغره:
_یکاری میکنم که از این به بعد بجای زوزه گرگ هربار صدای ناله سگُ بدی مرتیکه، صبر کن....

پشت در بسته اتاق آفر،
آناهیتا که هنوز احساس خوبی نداشت، برای بهتر کردن حال آفر سمت آشپزخانه میره،
دلش میخواست تا کمی اون رو خوشحال کنه، لبخند آفر بهش حس خوبی میداد و تنها راهی که میتونست لبخند رو به لب های آفر برگردونه خوردن غذا بود.
بعد از حدود یکساعت در قابلمه رو باز میکنه و لبخندی از سر رضایت میزنه.
تنهایی خیلی خوب بهش یاد داده بود که چگونه غذا درست کنه و آناهیتا واقعا به دستپختش افتخار میکرد.
کمی غذا درون بشقاب میریزه و اون رو با حوصله و دقت تزئین میکنه.
نمیدونست آفر هنوز هم درد داره یا نه، اما واقعا امیدوار بود که این کار کوچک کمی حال آفر رو بهتر بکنه.
غذارو داخل سینی می‌گذاره و با احتیاط از پله ها بالا میره.
روبروی در اتاق آفر می‌ایسته،خودش هم نمیدونست چرا اما هیجانی عجیب رو توی قلبش احساس میکنه.
آناهیتا امروز بیشتر از سه مدل غذا برای آفر درست کرده بود،اما اینبار به طرز عجیبی دوست داشت تا عکس‌العمل آفر رو ببینه و نظرش رو بدونه.
نفسی میکشه ، دستش رو بالا میاره و چند تقه به در میزنه:
_آفر میتونم بیام داخل؟

بعد از چند ثانیه صدای آفر رو میشنوه:
_آنا حالم خوبه!

آناهیتا اخمی میکنه و چشم هاش رو میچرخونه.
اون پسر لیاقت رفتار درست رو نداشت!
بیخیال ادب میشه و دستگیره در رو پایین میده.
وارد اتاق میشه و بالاتنه برهنه آفر اولین چیزیه که توجهش رو جلب میکنه.
نگاهش رو کمی بالاتر میده و اینبار چشمان متعجب و کمی گشاد شده آفر هست که بهش خیره میشه:
_آنا گفتم که حالم خوبه!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now