پارت6

31 15 18
                                    


با رفتن ماهوار آناهیتا به آب زلال درون رود خیره میشه، براش سخته که بتونه دوباره به خودش اعتماد کنه.
با نشستن پسر کنارش نفس عمیقی میکشه و بهش نگاه میکنه.
آفر اخم کرده بود و به زمین خیره بود.
برای زدن حرفش دودل بود‌.
این چندروز که حال دختر رو دیده بود احساس عجیبی بهش دست داده بود و دیگه دوست نداشت اون رو اینقدر ترسیده و آشفته ببینه!نمیدونست چقدر ممکنه حرفش روی دختر تاثیر مثبتی بذاره ،اما حس میکرد میتونه با تموم وجود دختر رو درک کنه و احساساتش رو بفهمه.
اون هم مثل دخترهست و از قدرتش میترسه.
این حس مزخرفه و خوب میدونست این احساس چیزی نیست که هرکسی بخواد تجربش کنه!
برای همین ترید رو کنار میذاره و بااینکه توی حرف زدن با دیگران خوب نبود سعی میکنه جملاتش رو کنار هم بچینه:
_میدونی،منم مثل تو بودم... تنها راهی که میتونی قدرتت رو فعال کنی این هستش که ازش نترسی و به خودت اعتماد داشته باشی...

کمی مکث میکنه...خوب پیشرفته بود،درسته؟
پس بیخیال دلداری دادن به دختر میشه و اینبار با همان نگاه ترسناکش که حالا بعد چندروز کمی نرم تر شده بود خیره به چشمان آبی آناهیتا میشه و میگه:
_پس به خودت اعتماد کن...فهمیدی یا نه!؟

آناهیتا خنده کوتاهی میکنه که آفر ادامه میده:
_اینقدر مثل دخترای لوس یه جا نشین و گریه بکن.مگه کنترل کردن اون آب چقدر سخته که تو یک هفتس نتونستی کنترلش بکنی!

آناهیتا که تقریبا در این یک هفته با رفتار های ضد و نقیض او آشنا شده بود و دیگه میدونست آفر پشت اون نگاه ترسناک و لحن عصبی منظوری نداره لبخندی میزنه و میگه:
_ممنون از راهنماییت!

آفر صورتش رو جلو میبره و خیره به چشم های دختر با قاطعیت لب میزنه:
_پس سعی کن هرچه زودتر اون آب رو کنترل بکنی... چون من به شدت از نصیحت های پریسا، غر غر های ماهوار و گریه و زاری های تو خسته شدم و دلم میخواد هرچه زودتر برگردیممم!

آناهیتا ریز میخنده و سرش رو به نشانه فهمیدن تکان میده که آفر از جاش بلند میشه و طبق عادت چند ضربه آروم روی سر دخترک میزنه:
_آفرین بچه جون!

و بدون دیدن چشمان متعجب آناهیتا ازش فاصله میگیره.
آناهیتا با گیجی دستش رو روی سرش میذاره و به جای خالی پسر نگاه میکنه....اون پسر...زیادی عجیب بود!

********

پریسا با نگرانی به صورت عرق کرده آناهیتا نگاه میکنه.
یک ماهی میگذره و آناهیتا هنوز نتونسته بود از قدرتش استفاده بکنه و این باعث شده بود حسی شبیه به ناامیدی داشته باشه .
با بالا آمدن آب رودخانه پریسا با ناباوری از جاش بلند میشه و دستش رو روی دهنش میذاره و سعی میکنه جلوی جیغ زدنش رو بگیره!

سمت آناهیتا میره که آفر با کلافگی سنگ توی دستش رو داخل رودخانه پرتاب میکنه و میغره:
_وای خدایا باورم نمیشه این دختره خنگ بلاخره تونست قدرتش رو کنترل کنه!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now