آناهیتا که از همهمه و شلوغی داخل برج به شدت کلافه شده بود، از برج خارج میشه و در هوای آزاد بیرون نفس عمیقی میکشه.
به سختی تونسته بود از دست آفر فرار بکنه و هنوز هم باورش نمیشد که تونسته اون پسره سمج رو بپیچونه!
نگاهی به اطراف میاندازه و وقتی از نبود کسی مطمئن میشه به سمت نیمکت سنگی که کمی اونطرف تر روی چمن ها بود میره و با خستگی روی آن مینشینه.
با حرص بند کفش هاش رو باز میکنه، روی زمین پرتشون میکنه و زیر لب میغره:
_از این کفشا متنفرم!چشم هاش رو روی هم میفشاره و سعی میکنه تا کمی ذهنش رو آروم بکنه، همیشه از جاهای شلوغ و صداهای بلند متنفر بود! نفس عمیقی میکشه و به آسمان پر ستاره بالای سرش خیره میشه و مثل همیشه فکر و خیال های غیرقابل کنترلش به مغزش هجوم میارن.
از وقتی فهمیده بود هنوز هم جایی درونش با جادوی سیاه در ارتباطه و امکانش هست که باز هم اون نفرین کنترلش رو بدست بیاره ذهنش آشفته بود و اطلاعاتی که امشب جادوگر ها دربارش صحبت کردن به این آشفتگی کمک کرد تا افکار آناهیتا آزاردهنده تر از چیزی که بود،بشه!_این کفش ها برای شماس؟
با شنیدن صدایی مردونه ، رشته افکارش پاره میشن و قامت مردونهای رو روبروش میبینه.
ترسیده از جایش بلند میشه و به اون مرد نگاه میکنه که مرد لبخندی میزنه و میگه:
_شرمنده، نمیخواستم بترسونمت.آناهیتا نگاهی به پسر روبروش میاندازه،چشمانی تیره رنگ داشت و موهای حالت دارش به شکل جذابی روی پیشونیش ریخته بود، آستین های پیراهن مردانه اش رو بالا داده بود و تتو هایی که تقریبا کل دستش رو پوشش داده بودن روی دستش خودنمایی میکردن.
قیافه پسر به طرز عجیبی برای آناهیتا آشنا بود و پوست رنگ پریده و سفیدش باعث میشد تا این حس آشنایی که به پسر داشت کمی براش ترسناک بشه :
_تو...تو یه خونآشامی درسته!؟مرد که میتونست رایحه ترسیده آناهیتا رو احساس بکنه ،سری تکان میده و روی صندلی مینشینه و سعی میکنه تا از ترس دختر کم بکنه:
_آره... ولی نیاز نیست نگران باشی، خیلی وقته که دیگه علاقه ای به خوردن خون آدم ها ندارم و از خون حیوانات تغذیه میکنم.سپس لبخندی میزنه و ادامه میده:
_اسمم اهوراس..... اسم تو چیه؟آناهیتا با تردید به چشمان قهوه ای رنگ پسری که تازه اسمش رو فهمیده بود خیره میشه،
نمیدونست اعتماد کردن بهش کار درستی هست یا نه، اما همین که حس بدی نسبت به پسر نداشت براش کافی بود که بهش اعتماد بکنه و جوابش رو بده:
_آناهیتا.اهورا لبخندش رو بزرگتر میکنه:
_چرا بدون کفش رو چمن ها وایستادی؟ بهتره بشینی.آناهیتا سری تکان میده و کنارش روی نیمکت سنگی مینشنه که اهورا میگه:
_از همون اول مراسم که با دیاکو اومدیم پیشتون و دیدمت ازت خوشم اومد.
![](https://img.wattpad.com/cover/366287761-288-k68068.jpg)
YOU ARE READING
با همه تضاد ها دوستت دارم
Fantasyدرسته بهت آسیب میزنم، درسته بهم آسیب میزنی، درسته لمس کردنت،در آغوش کشیدنت،گرفتن دست هات و بوسیدن لب هات برام ممنوعه اما من باز هم دوست داشتنت رو انتخاب میکنم، حتی اگر عشقم بهت اشتباه باشه ، به این احساس شک نمیکنم. دوستت دارم همینجوری از دور دوستت...