پارت23

21 10 37
                                    

بلاخره بعد از چندین ساعت تلاش،اونها موفق میشن که آتش رو خاموش بکنن.
تور با خستگی بی توجه به زمین گلی روی اون مینشینه و خسته میناله:
_وای نابود شدم.

آرتا هم کنارش مینشینه و همانطور که عرق روی پیشونیش رو با دست کثیفش پاک میکنه سرش رو تکان میده:
_دلم میخواد بمیرم اینقدر سرپا وایستادم.

آناهیتا که خستگی اونهارو میبینه لبخند کم جونی میزنه،درسته که این چند ساعت آخر رو با تمام اصرار هاش نذاشته بودن کمکشون بکنه و استراحت کرده بود،اما بازهم احساس خستگی میکرد و حال اون پسر هارو درک میکرد.
از کوله پشتیش چندتا کیک در میاره و سمتشون میره:
_بیاید اینارو بخورید...حتما خیلی خسته شدین...ببخشید که نتونستم بیشتر....

تور که به شدت گشنه بود، با دیدن کیک ها چشمانش برق میزنه و بی توجه به حرف های آناهیتا با صدایی هیجان زده حرفش رو قطع میکنه:
_وای آناهیتا بخدا که یدونه ای.

آناهیتا با دیدن برق چشم های تور ریز میخنده و کیک هارو بهشون میده.
زیر چشمی به آفر که کمی اونطرف تر خم شده بود ،دست هاش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس میزند نگاه میکنه.
برای رفتن پیشش کمی دودل بود.
هنوز از دستش ناراحت بود و خودش هم میدونست که این ناراحتی منطقی نیست.
آفر مسئولیتی در قبال احساسات عجیب آناهیتا نداشت.
آناهیتا نمیتونست اون رو بخاطر دوست نداشتنش مقصر بدونه و ازش ناراحت باشه...معلومه که اون پسر حق داشت...اون حق داشت که احساساتش رو نسبت به دیگران انتخاب کنه و اونهارو دوست داشته باشه یا ازشون متنفر باشه یا حتی حسی بهشون نداشته باشه!
و آناهیتا هیچوقت نمیتونست خودش و یا آفر رو سرزنش بکنه.
بلاخره بعد از کلنجار رفتن با صداهای بیشمار درون ذهنش، لبخندی میزنه و به سمت آفر قدم برمیداره، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سمتش میره و روبروی آفر می‌ایسته، از بچگی به خوبی وانمود به خوب بودن رو یاد گرفته بود.

_این کیک بخور، از صبح تاحالا چیزی نخوردی.

آفر صاف میایسته و نفس عمیق دیگه‌ای میکشه،کمی جا خورده بود.
توقع نداشت بعد از حرفی که بهش زده بود،آناهیتا باز هم باهاش خوب برخورد کنه.
آفر گند زده بود و مطمئن بود که به وضوح رنگ ناراحتی رو تو نگاه دختر دیده!
قدرت این رو تو خودش نمیدید تا به چشم های عجیب اون دختر نگاه بکنه،چشم هایی که حسی آشنا برای آفر داشتن.
دستش رو برای گرفتن کیک بلند میکنه و به سختی گوشه لب هاش رو به بالا متمایل میکنه:
_ممنون،خودت....خوردی؟

آناهیتا که حتی با سر پایین افتاده آفر هم میتونست بخاطر تفاوت مشهود قد هاشون چشم های فراری آفر رو شکار بکنه لبخند تلخی میزنه.
اون پسر به وضوح از بودن کنار آناهیتا راحت نبود:
_نه من زیاد گشنم نیست؟

آفر کیک رو نصف میکنه و نصفش رو سمت آناهیتا میگیره:
_کیکش بزرگه... من زیاد گشنه نیستم. نصفش تو بخور.... رنگت...یکم پریده.

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now