پارت29

26 9 4
                                    


روز ها به سرعت در حال گذر هستن.
آناهیتا در این چندروز به کمک تور تونسته بود دومین تکنیک از تکنیک های چهارگانه رو کاملا یاد بگیره و در اون به تسلط نسبتا خوبی برسه.
در این یکماه ، اهورا تقریبا هرروز برای دیدن آناهیتا، بعد از تمریناتش پیشش میومد و باهم تو حیاط وقت میگذروندن ، در این مدت اهورا تونسته بود نزدیکترین و بهترین دوست و همدم آناهیتا بشه.
دوستی که آناهیتا تمام حرف هاشُ بدون هیچ ترسی باهاش درمیون میذاشت و میدونست که قرار نیست بخاطر هیچ کدوم قضاوت بشه.

هرکسی مشغول انجام کاری بود ، و در این میان تنها آفر بود که این مدت رفتارش کمی عجیب شده بود، بیشتر گوشه نشینی میکرد ، کمتر در جمع حاضر میشد و تنها برای خوردن غذا از اتاقش بیرون میومد.

_آناهیتا چیزی شده؟

آناهیتا با صدای اهورا از فکر بیرون میاد و نگاهی بهش می‌اندازه،لبخندی روی چهره بی روحش مینشونه و جواب میده:
_نه چیزی نشده... تو کی اومدی؟

اهورا کنارش رو چمن های مرطوب می‌نشینه و نگاهش رو به  آناهیتا می‌دوزه:
_چند دقیقه ای میشه.... خوبی؟ خسته بنظر میای.

آناهیتا زانوهاش رو در دلش جمع میکنه و سرش رو جوری روی زانوهاش میگذاره که بتونه اهورا رو ببینه، این چندروز که اهورا نتونسته بود به دیدنش بیاد به شدت دلتنگش شده بود:
_من خوبم، تو چطوری؟ تونستی کار هات انجام بدی؟

اهورا با لبخند سری تکان میده:
_منم خوبم....آره، خیلی خوب پیش رفت، دیگه آخراشه.

کمی مکث میکنه و با تردید میپرسه:
_آفر هنوزم از اتاقش بیرون نمیاد؟

آناهیتا با یادآوری حال نسبتا بد آفر، قیافش درهم میشه و مغموم لب میزنه:
_نه.... خیلی نگرانشم،این چندروز حتی به پریسا هم اجازه نداد بره اتاقش، بعضی وقت ها هم شب ها صداهای نامفهوم و بلندی از اتاقش میاد.....انگار که داره کابوس میبینه!

با کلافگی دستی به موهای طلاییش میکشه و ادامه میده:
_ هربار میخوام برم ببینم حالش خوبه یا نه پریسا مانعم میشه.... نمیدونم باید چیکار کنم!

اهورا نگاهی به چشمان نگران دختر که رنگ باخته بود و روشن تر از هر وقت دیگه‌ای شده بود میندازه، دلگرم کننده دستش رو روی کمر آناهیتا میکشه و و با لبخند لب میزنه:
_اینقدر نگران نباش، اون اژدهای بداخلاق حالش خوبه.... قطعا اگر مسئله مهمی بود خود پریسا بیشتر از همه نگران آفر میشد.

سعی کرد جملاتش اطمینان دهنده باشه، اما خودش زیاد از خوب بودن حال اون پسر مطمئن بود!
آفر رو بهتر از هر کسی میشناخت و میدونست که اون پسر الان تو چه وضعیتی هست.
آناهیتا نفس سنگینی میکشه و به روبروش خیره میشه، امیدوار بود که حق با اهورا باشه و آفر حالش خوب باشه!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now