صبح روز بعد پریسا همراه با آرتا و آتوسا داخل اتاق میشن...آناهیتا بیحال روی تخت نشسته بود و تقریبا همه موهاش مشکی شده بود.
نفس هاش به شماره افتاده بود و قیافش از هروقت دیگه ای بی رنگ تر شده بود.
آتوسا همانطور که سعی میکرد نگرانیش رو زیر لبخندش پنهان کنه سمت آناهیتا میره و دستش رو نوازشگر روی موهاش میکشه:
_سری بعد که دیدمت میخوام پر انرژی باشیا!آناهیتا که دیگر حتی باز نگه داشتن پلک هاش هم براش سخت شده بود لبخند کم جونی میزنه و میخواد چیزی بگه اما انگار انرژی کافی برا تکون دادن لب هاش رو نداره.
آرتا که حال آناهیتارو میبینه سمتش میره و بدن بی جونش رو روی دستانش بلند میکنه و به شوخی میگه:
_دنیارو ببین تروخدا... دستم که ناکار کردی، حالا هم باید بغلت کنم و تا ماشین ببرمت.آناهیتا تک خندهی آرامی میکنه و با صدایی که به سختی شنیده میشد کلماتش رو با مکث زیاد به زبون نیاره:
_وقتی....برگشتم.... کلا دستت... قطع میکنم.... تا..تا بیخیال اون زخم ....بشی!اخر جملش رو با سختی به زبون میاره و سعی میکنه نفس هاش رو که به شماره افتاده بود با نفس های عمیق دوباره منظم کنه.
آرتا میخنده و با احتیاط از پله ها پایین میره:
_حالا نمیخواد حتما سعی کنی جوابم بدی وقتی حتی نمیتونی نفس بکشی.تور با دیدن آناهیتا که با لبخند و چشم های بسته در جواب آرتا فقط سرش رو تکون داد، لبخندی میزنه و میگه:
_دلم میخواد زودتر با موهای طلاییت ببینمت دختر پر دردسر، زودتر برگرد که یه مربی جذاب منتظرته تا بهت آموزش های لازم رو بده.آناهیتا بی اختیار بخاطر رفتار های دوستانه اون چهار غریبه بغض میکنه.
تا وقتی یادش بود مردم همیشه اون رو یک موجود اضافه میدیدن،اما اون ها فرق داشتن.
با اینکه بهشون آسیب زده بود و حتی قصد کشتنشون رو داشت اونها با گرمی توی خونشون پذیرفتنش!
بهش اهمیت دادن و باهاش مثل یک موجود ارزشمند برخورد کردن.
خوشحال بود،خوشحال بود که بلاخره تونسته بود افرادی رو پیدا کنه که بهش اهمیت میدن و دیگه براش اهمیت نداشت که ممکنه روز های اخر زندگیش باشه.
تمام انرژیش رو جمع میکنه و سعی میکنه صادقانه از اون چهار غریبهای که باعث شده بودن حداقل این اواخر احساس تنهایی نکنه تشکر کنه....شاید دیگه وقتی برای تشکر کردن ازشون نداشت!
_واقعا....واقعا ازتون...ممنونم، تاحالا هیچکس... مثل شما نگرانم نبوده....ممنونم که...کنارم....بودین.با نفسی سنگین آخر جملش رو بیان میکنه.
آرتا که عادتش خراب کردن لحظات احساسی بود با بی حوصلگی میگه:
_خوبه خوبه، دیگه فیلم هندیش نکنید.آناهیتا که دیگر به رفتار های آرتا عادت کرده بود لبخندی میزنه و باهم به سمت ماشین میرن، آرتا آناهیتا رو داخل ماشین میذاره
که پریسا با دیدن آفر اخمی میکنه و میگه:
_مگه بهت نگفتم دستکش و لباس آستین بلند بپوش؟
YOU ARE READING
با همه تضاد ها دوستت دارم
Fantasyدرسته بهت آسیب میزنم، درسته بهم آسیب میزنی، درسته لمس کردنت،در آغوش کشیدنت،گرفتن دست هات و بوسیدن لب هات برام ممنوعه اما من باز هم دوست داشتنت رو انتخاب میکنم، حتی اگر عشقم بهت اشتباه باشه ، به این احساس شک نمیکنم. دوستت دارم همینجوری از دور دوستت...