Part 3

4.7K 562 49
                                    

خانواده جئون و کیم دور هم جمع بودند و مشغول صحبت
اما در این بین کسی متوجه نبود دو فرزند خانواده نشد

جانگ کوک داخل اتاق مهمانی که شب در اونجا بودند تنهایی مشغول خوندن کتاب بود که صدای در اومد
از نحوه در خوردن متوجه اینکه کی پشت میتونه باشه شد!
بی حوصله جواب داد:

_بیا تو

تهیونگ با ذوق وارد شد دست هاش رو پشتش قفل کرد با لبخند سرش رو پایین انداخت

+خوشحالم که اومدین خونمون کوکی

_ولی من خوشحال نیستم کیم تهیونگ.. دیگه منو هم کوکی صدا نکن خوشم نمیاد

تهیونگ ناراحت شده از اینکه فکر میکرد جانگ کوک‌رو ناراحت کرده:

+ببخشید کو.. جانگ کوکی

اما جانگ کوک بی اهمیت به وجود شخص دومی در اتاق به کتاب خوندن ادامه میداد

تهیونگ که سکوت جانگ کوک رو دید ازش پرسید:

+جانگ کوکی هیونگ؟ میشه باهم بازی کنیم؟؟

_نه!

جواب خشک جانگ کوک قلب تهیونگ رو فشرد ولی باز لبخند شیرینی زد گفت:

+باشه جانگ کوکی هیونگ... هروقت حوصله‌ات سر رفت بیا باهم بازی کنیم.. توپ خریدم از همون رنگی که تو دوست داری

اما جانگ کوک بازهم بی تفاوت به اینکه این حرف ناراحتش کنه جواب داد:

_اما من هیچ دلم نمیخواد باتو بازی کنم، الانم دارم کتاب مزاحمی

تهیونگ با بغضی که درون گلوش گیر کرده بود جواب داد:

+ببخشید جانگ کوکی

و خیلی اروم بیرون رفت

ولی در اتاق جانگ کوک 9ساله‌ای بود که به جای خالی تهیونگ نگاه میکرد و قلبش اون رو اذیت
اخمی بخاطر یادوری که بهش شده بود کرد و باز بی اهمیت به هرچیزی به ادامه کتاب داد

::::::::::::::

×چول‌هی نظرت چیه پسرتم به من بدی؟

جونگ گیوم با ابروی بالا رفته به صورت تهیونگ نگاه میکرد که با چشمای درشت ولی خمارش که نشون از خواب‌آلودگیش میداد گفت

چول‌هی سریع جواب داد:

"هه.. معلومه که شیرینم رو به کسی نمیدم! توهم میتونی از دور ببینیش

یونهی تهیونگ خواب آلود رو به خودش چسبود گفت:

~آقای کیم اصلا نگران نباشید یک روز میرسه که وقتی از خواب شیرینتون بلند میشید میبینید پسرون نیست! و حدس بزنین که چی؟ ما بودیم پسرتون رو بردید و قطعا قرار نیست بهتون برگردونیمش مگه نه عزیزم؟

جونگ گیوم سری برای تایید صحبت یونهی تکون داد در ادامه‌اش گفت:

×با اینکه من یک ژنرالم و باید تمامی خلافکارا مبارزه کنم اما از روی خط قرمز زندگیم حتما میزنم و دوردونم رو با خودم میبرم

خانواده جئون و کیم با هم میخندیدن و در این لحظه جانگ کوکی که روی پله ها خارج از دید خانوادش زمزمه کرد:

_اگر دوسال پیش این حرف رو میزدید... کمکتون هم میکردم پدر! ولی زمان الان با دوسال پیش خیلی فرق داره... روزی که آرزوم رو.. یا بهتره بگم دنبال کردن راه تو پدر... روزی که ژنرال شدم، تلافی گذشته رو سر خانواده کیم خالی میکنم! مخصوصا دوردونتون رو!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

mi.. sin♡[Kookv] Where stories live. Discover now