مقابل هم با لبخند نشسته بودن.
یکی با حس نفرت..
و یکی با نقشه شیطانی!با زده شدن در و ورود سربازی که دوفنجان قهوه آورده بود سکوت طولانی شده رو شکست.
با گذاشته شدن فنجان ها و خروج سرباز؛ لونگ ووک شروع به صحبت کرد:
+از آخرین دیدارمون خیلی میگذره رفیق!
با شنیدن کلمه رفیق پوزخندی در دلش زد و حرف زد:
_درسته همینطوره لونگ ووک؛ عوض شدی.
خندید و متقابلا جواب داد:
+توهم مردونه تر شدی دوست من.
جانگ کوک به جلو خم شد تا قهوهاش رو برداره، پرسید:
_خب... بعد از مدتها چیشده به اینجا اومدی؟ این مدت چیکار ها میکردی!؟
خودش رو به ببراهه زد:
+حقیقتا دل تنگ شدم! هرچی نباشه من و تو بهترین دوستهای دوران کودکی بودیم؛ اینطور نیست؟
با ریشخند گفت و دست برد، فنجان مقابلش رو برداشت.
جانگ کوک سری تکان داد:
_زودباش رفیق! من خوب میدونم تو الکی از کره نیومدی به اینجا... البته اگر هنوز کره باشی.
+هنوزم مثل سابق زرنگ، باهوشی..
با گفتن این دو کلمه داخل ذهنش به کم هوشی و کم عقلی جئون به صدا اومد.
ادامه حرفش رو گفت:
+اومدم تا تورو به مهمانی هفت روز دیگه دعوت کنم.
ابرویی بالا انداخت گفت:
_تنها بیام؟
+میتونی همراه با خودت داشته باشی.
پوزخند زد:
_پس با همسرم حتما میام.
با چهره انگار متعجب به جانگ کوک نگاه کرد:
+جانگ کوک این تویی؟؟ همسر؟ اوه خدا پس این خانوم خوشبخت کی میتونه باشه؟
جانگ کوک جدی شد و گفت:
_آشناس و تو میشناسیش.. زن نیست.
با صدایی به ظاهر مشکوک گفت:
+نگو که گرایشتو ول نکردی؟ پس اگر من میشناسم... تنها یه گزینه میمونه.
سری به نشان تایید تکان داد:
_اره همونیه که داری بهش فکر میکنی.. تهیونگ.
دست خودش نبود.
از اینکه جانگ کوک به تهیونگ میگفت همسرم تمام خشم درونیش بیدار میشد تا فرد روبه روش رو به نابودی بکشه.لبخند ملیح زد و جواب داد:
+براتون خوشحالم.
جانگ کوک پوزخند زد جوابی نداد اما از قیافه وا رفتهای که میدید متوجه بود چقدر خوشحاله.
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...