به چشم های بسته پسر که روی تخت، آرام خوابیده بود خیره بود.
سر پسر باند پیچی شده بود و صورتش چند زخم و کبودی داشت.
با بالا تنهای برهنه، روی صندلی ننویی مشکی رنگ نشسته بود و آرام تکان میخورد.با صدایی گرفته، برای جسم خوابیده مقابلش حرف زد:
_درست وقتی که به آمریکا برگشتیم.. همه چیز عوض شد! اون موقعه 10سالم بود ولی عمق نفرتم از تو زیاد بود.
به سیگار روی میز کنارش دست برد و با برداشتن یک نخ سیگار، و روشن کردنش به سرگذشتت ادامه داد:
_نفرت داشتم چون دوستت داشتم.. ولی من برای فهمیدن اینکه تو با همه فرق داری خیلی کوچیک بودم اما.. مقصرش میدونی کیبود؟ لونگ ووکی که وقتی دیدیش خیلی ذوق زده شدی..
پکی عمیق به سیگاری که درحال سوختن بود زد و لب زد:
_منو از تو متنفر کرد.. ازت متنفر شدم چون تورو بیشتر دوست داشتن. دوستت داشتم ولی دوست داشتنم به یه نفرت تبدیل شد.. هرچقدر بچه گانه ولی شدنی.
با ریختن یک قطره اشک از چشم هاش، مثل مسخ شده ها به پسر نگاه میکرد و حرف زد:
_وقتی بعد از یکسال زندگی به آمریکا برگشتیم همه چیز از آمریکا شروع شد.. درست یکماه بعد از مدرسه.. با اومدن تو! یا بهتره بگم... همزاد تو..
آشفته بلند شد و به سمت پنجره قدی اتاق حرکت کرد و به آسمان توفانی خیره شد و ادامه داد.
_کارما؟ نمیدونم اما هرچیزی که بود باعث نابودیم شد.. من از تو متنفر بودم و کم کم داشتم عاشق کسی که دقیقا شبیه به تو بود میشدم.. خیلی عجیب بود ولی این برای من اذیت کننده بود. روز ها، ماها، سال ها میگذشتن و من، اون هرلحظه عاشقتر میشدیم.. من اون رو میدیدم ولی اون به تو شبیه بود.. برای همین بود که مرز هارو فراموش کردم و با فکر به اینکه اون تویی و هیچ لونگ ووکی نیست تا اذیتم کنه عاشقش شدم.
حالا قطره های اشک از چشم هاش سبقت میگرفتن و برای اول ریخته شدن، مسابقه میزاشتن.
_ما عاشق شدیم.. من باهاش بودم ولی اون تو نبودی.. اون شبیه تو نبود، اما این دیگه هیچ اهمیتی نداشت تا وقتی که من کاملا عاشق اون شده بودم....
برگشت و دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و به پسر نگاه کرد ادامه داد:
_هیچ کس از این قضیه خبر نداشت بجز پدر.. هیچکس از مریضیم با خبر نشد جز پدر! میدونم مدارک های پزشکیم رو دیدی... من مریضم.. یا بهتر بگم.. من روانیم!! ولی این بیماری تقصیر کیبود دوردونه؟؟ تو یا اون؟؟ شاید خودم؟؟
صداش حالا لرزان شده بود؛ شاید حالا شکسته بود.
_این اتفاق شاید تقصیر خودم بود اما.. با فکر اینکه اون تویی عاشقش شدم ولی.. متوجه نبودم که من عاشق خود اون شده بودم.. درست روزی که جشن افسر شدنم بود.. درست روزی که خوشحال بودم، خیانتش رو به چشم دیدم اما... اینبار هم تقصیر خودم بود دردونه.. چون من بازهم اشتباه کردم..

YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...