وسط حیاط بزرگ ساختمان ایستاده بود و به 4ساعت پیش فکر میکرد.
ار شرطی که فرمانده براش گذاشته بود و اون سریع قبول کرد، کاملا پشیمون بود.
ولی راه دیگه ایم نداشت.×خداجون؟ بین این همه فرمانده باید گیر دراکولاش میوفتادم؟؟ میدونم از19سالگی پیششم ولی روز به روز خطرناک میشه.. انگار قاتل خودمو میبینم!
با دستی که روی شونش نشست و صدایی که شنید کامل خشکش زد:
_اگر روی مخم نریو.. کارات رو مثل یک ستوان نمونه انجام بدی، شاید از مرگت گذشتم.
مسخ شده به دیوار روبه روش ذل زده بود و با نگرانی سمتش برگشت:
×قربان... شما از کی اینجا بودید؟
جانگ کوک همونطور از کنارش میگذشت تا به سمت پارکینگ بره جواب داد:
_از اونجایی که داشتی گله میکردی گیر یه دراکولاش افتادی!
آشر از بهت درومد سریع به سمت جانگ کوک رفت:
×قربان من از گفتنش متاسفم! ولی.. میشه خواسته اتون رو قبول نکنم؟
ابروهاش بالا رفتن گفت:
_الان که قبول کردی؟
وقتی حرکت سر تایید آشر رو دید لبخند زد:
_البته که میشه[وقتی آشر لبخند زد ادامه حرفش رو گفت] اخراجی ستوان!
این جمله کافی بود تا قیافه آشر مثل یک بادکنک که ترکیده باشه شل بشه و بهم بریزه.
×قربان راه دیگه ای برای فرصت وجود نداره؟؟
جانگ کوک در ماشین بنز مشکی مات رو باز کرد و قبل از سوار شدن جواب داد:
_نه. هیچ راه دیگه نداره.
×اما قر_
_آشر! تو یک مامور مخفی اطلاعاتی متوجه نمیشم برای چی نگرانی!؟ این تنها فرست توعه ستوان. شب خوش!
و سوار شد حرکت کرد.
آشر به ماشینی که با سرعت درحال حرکته نگاه کرد:
×فرمانده... تو خیلی وحشتناکی.
و با حالت گریه به سمت ماشین خودش حرکت کرد.
:::::
از دریای گذشته بیرون کشیده شد و نگاهش رو از تابلوی مقابلش گرفت.
روی تخت رفت و به جونگ کوک خیالی روبه روش نگاه کرد:
×میدونی جئون؟ تا میتونی از داشتنش لذت ببر.. اوه! فهمیدم تو خبر نداری که قراره چه اتفاقی بیوفته...پس نمیتونی از داشتنش لذت ببری!
لبخند زد و از ادامه دار شدن نقشه هاش قهقه های سرخوشی زد.
همه چی داشت همونی میشد که میخواست.
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...