با دیدن ضربان قلب نرمال بیمار، تزریقی رو انجام داد و به سمت پایین تخت رفت.
بعد از نوشتن وضعیت پیش آمده، به پسر روی تخت خیره شد.
سمت راست تخت رفت و با انگشت شست نبض پسر رو گرفت.
با حس کردن نبض چشماش درشت شد و به پرستار زن مقابل خیره شد و با شک گفت:×خدای من...!!
:::::
طول راهروی بیمارستان رو درحال طی کردن بودن.
پره های بینیش از شدت عصبی، باز و بسته میشد.اون دکتر و پرستار لعنتی، دوساعت بود توی اون اتاق لعنتی تر از خودشون بودن.
صبرش سر اومده بود.
به پرستاری که داشت از اتاق خارج میشد نزدیک شد و با عجله پرسید:_پرستار صبر کن؛ چه اتفاقی افتاده برای همسرم؟
پرستار نگاهش کرد، جوابی نداد و ادامه راهش رو رفت.
جانگ کوک ابروش بالا رفتند.
همین الان بی جواب مونده بود.
بدون به اهمیت دادن به محیطی که درونش قرار داشت فریاد کشید:_چه غلطی دارید میکنید که دوساعته فاکی توی اون اتاقید و جوابی به من نمیدید لعنتیا؟؟؟
با داد هایی که میکشید همراهش به سمت اتاق رفت، اما از پشت گرفته شد.
به عقب برگشت تا علت متوقف شدنش رو بفهمه که با دیدن دو پرستار مرد گرفته شده.فریاد هاشو بیشتر کرد و باعث شد تا پرستار بخش پذیرش، سریعا با حراست تماس بگیره.
_دستمو ول کنین حرومیا، این بیمارستانو نابود میکنم! دستمو ول کنین.
با اومدن دوتا نگهبان، با تمام زور به سمت خروجی بیمارستان کشیده شد.
فریاد هاش تا وقتی که از بیمارستان خارج شد، به گوش میرسید.با بیرون انداخته شدنش، خطاب به دو نگهبانی که محترمانه عقب رفتند غرید:
_همهتون رو به فاک میدم!
::::::
با حالتی که انگار وزنه های سنگینی روی چشماش گذاشته باشن، به سختی چشماش رو بلند کرد.
با دیدن سقف کرمی رنگی که لامپ های سقفی داشت،نا مطمئن چندبار پلک زد.
به اطراف نگاه کرد که با دیدن مردی سفید پوش متوجه شد که بیمارستانه.مرد پیر لبخندی زد و با دست چپش آرام روی پیشونی تهیونگ گذاشت و آرام پرسید:
×بالاخره بهوش اومدی پسرم.
تهیونگ تنها نگاهش کرد و هیچی نگفت.
دکتر با دیدن سکوت تهیونگ، لبخندش محو شد.×پسرم چیزی رو از آخرین بار به یاد داری؟
تهیونگ بعد از مکث سری به نشان تایید تکان داد.
دکتر، سعی در گفتن ماجرا داشت.
بازهم لبخندی زد و پرسید:
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...