(زمان حال)
دستش بین دستای برت بود و طول کلیسا رو طی میکرد تا به جایگاه برسه.
جانگ کوک درون اون لباس مشکی که کاملا برجستگی های بازوانش رو مشخص میکرد بشدت زیبا و مردانه تر نشان داده میشد.
به تعداد قابل شماری نگاه میکرد که ایستاد بودن.
میشه گفت بیشتر همکارای صمیمی جانگ کوک بودن که در کنار خانواده به مراسم اونها اومده بودن.نزدیک جایگاه، جانگ کوک دستش رو میان دستهای خودش گرفت و تهیونگ رو مقابل خودش نگه داشت.
کشیش وقتی سکوت رو دید شروع کرد به خواندن مراسمات:
×به نام کتاب انجیل. امروز شاهد یک سنت زییا خواهیم بود. به رسم سنت های همیشه، دو زوج در مقابل همدیگر قسم خورده و تمام قسم هایشان در اعماق قلبشان نوشته شده و یکدیگر را محرم راز، جان، مال، همراهی،غم،شادی و محبت خود میدانند.
بعد از پایان صحبت های کشیش جانگ کوک بعد از نگاهی که به چشمای گرد و درشت معصوم تهیونگ نگاه میکرد شروع کرد:
_من جئون جانگ کوک فرزند جئون جونگگیوم، امروز در این مراسم در حضور تکاتک این افراد قسم میخورم کیم تهیونگ را شریک زندگی خود در کنار،محرم راز، جان، مال، شادی، غم، محبت همراه و همسر خود میدانم.
تهیونگ اما با احساس شکوفه های گل های بهاری رو درون شکمش احساس میکرد.
با لبخندی که ذوقش رو نشون میداد اون هم شروع کرد:+من کیم تهیونگ فرزند کیم چولهی، امروز در این مراسم در حضور تمامی افراد حاضر قسم میخورم جئون جونگ کوک را شریک زندگی خود و در کنار، محرم راز، جان، مال، شادی، غم، محبت همراه و همسر خود میدانم.
صدای دست افراد حاضر داخل کلیسا شنیده شد.
کشیش بعد از اتمام صحبت های دو زوج اعلام کرد:
×اکنون به شما این اجازه داده میشود که به همسر خود یک یا چند اعتراف* بکنید تا دروغ و رازی بین شما نماند.
تهیونگ و جانگ کوک به هم دیگه نگاه کردن و تهیونگ به چشمای جانگ کوک ذل زد و اعتراف کرد:
+شاید من با تموم نقص هایی که دارم، ایراد هایی که دارم برای بودن در کنار تو کافی نباشه، حتی لایق داشتن تو نباشم... اما با تمام اینها تمام عمر من یک آرزو داشتم اونم همین بود، همین روز.. لحظه ای که کنار تو باشم و همسر تو. همیشه ترسی داشتم.. ترس اینکه نتونم به تو برسم و هیچ وقت خیال بودن کنارت رو داشته باشم. اما از اینکه با تموم عیب هایی که داشتم و دارم از اینکه منو انتخاب کردی ممنونم. خوشحالم که حالا تورو کنار خودم دارم.
بعد از پایان اعتراف ساده اما احساسی تهیونگ تمام حضار تشویق کردن.
جانگ کوک به جمله هایی که شنیده بود فکر میکرد.
به جملاتی که قلبش رو به آشوب کشیده بود.
عیب، نقص؟؟
دوردونه چطوری دلش میومد که به خودش همچین تهمتی بزنه؟ لایق؟ شاید بلعکس.
جانگ کوک اصلا توان این همه خوب بودن رو داشت؟
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...