4ساعت بود که توی خیابانهای LAگم شده بود
روی یک نیمکت کنار خیابون نشسته بود و به بی هواسی خودش فکر میکرد که چطوری تلفنش رو جا گذاشته.چطوری باید بر میگشت به خونه؟؟
قرار بود یک غذای خوب برای جانگ کوک آماده کنه تا وقتی برگشت بتونه حداقل کمی خوشحالش کنه.
ولی دنیا اون رو آماده کرده بود تا با گم شدنش جانگ کوک رو سوپرایز کنه!+امیدوارم پرخاشگری نکنی کوک!
ماشین ها و تاکسی های زیادی رفت آمد داشتند ولی تهیونگ فقط نگاهشون میکرد
شاید.. منتظر معجزه بود که جانگکوک توی اون خیابانی که دقیقا تهیونگ منتظر معجزه بود و نشسته بود رَد بشه.خسته از نشستن زیاد و صبر کردن بلند شد تا خودش تلاشی برای پیدا کردن خونهای که حتی مسیر برگشتنش رو هم بلد نبود بگرده.
اما ایستادنش همزمان شد با متوقف شدن یک ماشین گشت پلیس.
وقتی دید دو مرد به سمتش میان منتظر بود که، غرغر کنن که چرا این وقت شب بیرونه یا نکنه قراره مواد جابجایی کنه که با سوالی که اون افسر پرسید خوشحال شد:
×آقای کیم؟کیم تهیونگ؟
با لبخند سریع تکان داد:
+درسته. خودمم.
افسر سری تکان و ازش دور شد.
متعجب نگاهش کرد که افسر به سمتش برگشت:×لطفا کمی صبر کنید.
+اتفاقی افتاده!؟
×خیر قربان فقط کمی صبر کنید.
تهیونگ سری تکان داد تا بفهمه داستان از چه اوضاست.
دوباره به سمت نیمکت رفت و روش نشست و منتظر چیزی بود که قرار بود براش صبر کنه.تنها15دقیقه گذشت و تونست ماشین جانگکوک رو ببینه.
خوشحال از اینکه بلاخره اون معجزهای که منتظرش بود رسید که جانگ کوک با چهرهای عصبانی ترسناک به سمتش هجوم آورد جفت کتف هاش رو گرفت و توی صورتش غرید:_تا الان کدوم گوری بودی؟؟ برای چی بدون اطلاع به من از خونه اومدی بیرون لعنتی!!؟ میدونی ساعت چنده؟؟ بهت میگم تا الان کجا بودی؟؟
با هر حرفی که میزد کتف های اسیر شده بین دستاش رو هم تکان میداد.
تهیونگ که فهمیده بود جانگ کوک اشتباه متوجه شده و جوری دیگه برداشت کرده سعی کرد با صدایی آروم توضیح بده:+جانگ کوک اونجوری که تو فکر میکنی نیست..
دستش رو بالا آورد تا مشمایی که خرید کرده بود برای غذا رو نشونش بده:
+ببین.. من رفتم اینارو برات بگیرم تا غذا_
جملهاش هنوز تموم نشده بود که جانگ کوک سیلهای به صورتش زد و مشما رو از دستش چنگ زد به طرفی پرت کرد:
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...