و قطع کرد.
باید از یکجایی شروع میکرد.:::::
روز موعود رسیده بود.
روز مهمانی فرا رسیده بود.هردو درحال آماده شدن بودن.
تهیونگ دست به چانه، به لباسهای مختلف مقابلش خیره بود.
به هر حال تصمیم داشت مثل همیشه مدل های ساده که به تن میکرد بپوشه.یک پیرهن سفید طوری که تنها آستین هاش باعث نمایان شدن دست هاش میشد و یک شلوار پارچه ای راسته طوسی روشن رنگ.
با ایده اینکه فهمید باید چه چیزی به تن کنه سریعا دست به کارشد.طرف دیگه جانگ کوکی بود آماده روی تخت، که به ظاهر منتظر بود؛ اما ذهن مشکوک جانگ کوک چیزی مایل ها دور تر از زندگی واقعی بود.
هرچه که بود امشب باید مشخص میشد که لونگ ووک چه نقشهای کشیده.تهیونگ از اتاق لباس خارج شد.
هنوز با آستین لباس هاش در جنگ بود، بدون نگاه انداختن به جانگ کوک پرسید:+خوب شدم کوکی؟
با نشنیدن جوابی از سمت کوک، سرش رو بلند کرد و به جانگ کوک حواس پرت نزدیک شد.
دستی مقابلش تکان داد، وقتی جانگ کوک متوجهش شد با لبخند دوباره پرسید:+چطور شدم بهم میاد؟
با برانداز کردن سر تا پای تهیونگ، هر دو ابروهاش بالا رفتند و جدی علاوه بر کلافگی پرسید:
_وادفاک عزیزم؟
با تعجب متوجه سوال جانگ کوک نشد.
گیج نگاهش کرد تا دوباره جانگ کوک به صدا بیاد:_لازم نیست که لباسی جلب توجهانه بپوشی، میتونی لباست رو تعویض کنی.
تهیونگ اخم کرد و جدی پرسید:
+متوجه حرفت نمیشم عزیزم واضحه تر بگو.
جانگ کوک مقابل تهیونگ ایستاد:
_حرفی رو تکرار نمیکنم، اما از اونجایی که گیراییت مشکل داره میگم.. لباستو عوض کن چون علاوه بر اینکه بدن نماست..
خیلی هاهم فکر میکنن که همسر من یک زنه.تهیونگ اخم هاش پررنگ تر شد و بدون اینکه از حرفش پشیمان بشه به زبان آورد:
+اگر خیلی ناراحتی با بودن من برای فرمانده آمریکا حرف در بیارن، من همراهت نمیام! اما اگر مسئله اینه که تو این لباس رو دوست نداری باید به اطلاع فرمانده عزیز آمریکا برسونم.. من همینطوری میام! چون حرف کسی برای من بر خلاف تو مهم نیست.
با جدیت به نوبت دو چشم جانگ کوک رو نگاه میکرد.
جانگ کوک خنده حرصی کرد و هردو دست هاش رو مشت کرد:_با اینکارات میخوایی دیونم کنی دوردونه؟ عزیزم بحث جالبی بود، بهتره عجله کنی لباستو تعویض کن..
به ساعت مچی براق دستش خیره شد و ادامه حرفش رو زد:
_داره دیرمون میشه.
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...