چشماش با حرص، عصبانیت محکم بهم فشرده شده بود.
پدرش کاملا مستقیم تهدیدش کرده بود!فکرش رو نمیکرد برت بتونه به پدرش چیزی بگه!
وقتی به یک ساعت قبل فکر میکرد دلش میخواست تمام کسانی که باعث این حال روزش شده بودن رو به جهنم بفرسته.پدرش هم دست به مهره شده بود.. بخاطر دوردونه!
(فلش بک)
با آژیر خطری که توی مغزش به صدا اومده بود با چشمای قرمز به پدرش نگاه میکرد:
_تو.. تو بهش چیزی نمیگی پدر!
جونگ گیوم با پوزخند سرش رو کج کرد جواب داد:
×فکر کردی اهمیت میدم پسر؟؟ نکنه فکر کردی من زیر دستاتم که داری بهم دستور میدی؟ کدوم.
سرش رو تکان داد و رگ گردنی،پیشونی که کاملا باد کرد بود توپید:
_پدر! خیلی خوب میدونی وقتی که چیزی رو دارم ازم بگیری راحت نمیگذرم.
جونگ گیوم مثل گدازه آتش فشان فوران کرد:
×تهیونگ وسیلهاس پسره قدر نشناس؟؟ جوابمو بده پسر! چرا میخوایی نابودش کنی؟؟؟
_چون دوستش دارم!
و سکوت...
جونگ گیوم با چشمای درشت شده به جانگ کوک نگاه میکرد.
به گوش هایی که یک عمر داخل شغلش بهش کمک کرده بود اعتماد نداشت.
جانگ کوک فریاد زد اما شاید بابت پیری خوب متوجه نشده بود؟ درست شنیده بود؟؟؟×چ.. چی؟ تو.. تو چی میگی جانگ کوک.
لیوان روی میز رو پرت کرد و بلند شد.
نفس نفس میزد سمت پنجره قدی که تمام LAرو نشون میداد رفت:_چیه؟ جرمه؟ آها حتما واسه من جرمه! گردن میگیرم هرچی باشه جرمش.. زندان؟ چقدر؟ چندسال؟ قبول میکنم.. اعدام؟ براش میمیرم اما... حق نداره بدون من نفس بکشه!
برگشت سمت پدرش و نزدیک شد:
_آره با همین مریضی بیماری که دارم.. من میخوامش از اعماق وجودم! ولی کنار خودم. برای خودم! به اینکه نابود بشه اهمیت نمیدم وقتی قراره برای من نباشه نابودش میکنم. فقط باید برای من باشه.. برای من!
جونگ گیوم متقابلن مقابل جانگ کوک ایستاد و به چشمایی که از همسرش به ارث برده بود نگاه کرد و با لحن خشک، جدی و زمزمه وار گفت:
×اگه.. فقط اگه اذیتش کنی.. نتنها به خود تهیونگ، به چولهی هم میگم و حتی کمکش هم میکنم تا تهیونگ رو ازت دور کنیم! هرکاری میکنم تا فراموشت کنه.. خیلی خوب خبر داری که تهیونگ برای خانواده ما عزیز و مهمه.. پس مراقب رفتارت باش.
(زمان حال)
دروغی نداشت.
درست بود. پارانوئید داشت ولی اینی بود که هست.
خود خواه. لجباز، غیر منطقی.
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...