با سر صداهایی که از پایین میومد میدونست هنوزم دارن بحث میکنن
دیگه براش مهم نبود! این ازدواج قرار نبود به ثمر برسه پس بهتر بود خودشو به چیزایی دیگه وقف بده
باید یه آینده جدید برای خودش انتخاب میکردصداها هر لحظه به اتاقش نزدیکتر بود
با صدای پدرش مطمئن شد که دارن به سمت اتاق خودش[تهیونگ] میان"تو حق این کارو نداری!
که بعد از حرف پدرش دراتاق محکم باز شد
جانگ کوک بود!_آماده شو لباساتو جمع کن
از چیزی که گوشاش شنیده بود مطمئن نبود:
+چی؟
ساسانو وارد شد جلو جانگ کوک ایستاد:
'نمیزارم پسرم رو ببری!
جانگ کوک چشماش رو با عصبانیت بست و نفس عمیق کشید. دوباره به سمت تهیونگ حرفش رو تکرار کرد:
_تهیونگ بلند شو لباسات، وسایا رو جمع کن با من میری LA
" عقلتو از دست دادی پسر؟؟ من نمیزارم پسرم رو ببری
جانگ کوک به سمت چولهی برگشت:
_شما نمیزاری ولی من میبرم
به سمت تهیونگ برگشت که هنوز نشسته
بی حوصله سمت اتاق لباسش رفت و دوتا چمدان آبی، مشکیش رو وسط اتاق لباس گذاشت و زیپ هاش رو باز کرد و سمت لباس های آویز به رگال ها کردتهیونگ وارد اتاق شد به سمت جانگ کوک رفت دستش رو گرفت:
+جانگ کوک داری چیکار میکنی؟؟
_هرچیزیو باید چندبار بگم؟ گفتم با من میاییLA وقتمون هم کمه آماده شو سریع باش
+چ.. چرا؟
جانگ کوک بیخیال لباسها شد به سمت تهیونگ چرخید:
_لباس هات جمع کن آماده شو بیرون منتظرت میمونم.
و از اتاق خارج شد..
چی میگفت؟ فقط میدونست باید تهیونگ رو ببره... همین::::::::::
وارد فرودگاه شدند و به سمت گیت رفتن تا چمدان هاشونو تحویل بدن
جانگ کوک مثل یک سارق که از خونه ای دزدی کرده باشه تهیونگ رو با خودش به فرودگاه کشونده بود
با این تفاوت که خانوادش هم نتونستن جلوش رو بگیرنیک ساعت دیگه پرواز داشتند منتظر بودن تا اسم پروازشون خونده شه
تهیونگ به سمت جانگ کوک برگشت که مستقیم به رو به رو نگاه میکرد و اخم کرده بود:
+چرا اخم میکنی؟اخم نکن اینجوری انگار عصبانی
_علاقه داری توی هر چیزی نظر بدی؟
+چرا منو به زور آوردی؟
_خفه شو!
تهیونگ با دلخوری نگاهشو ازش گرفت:

YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...