+چرا میخوایید بیایید اینجا پدر؟
این عالی بود!
قرار بود که مادر و پدر دوست داشتنیش به LAبیان.
کلافه بود. هرچقدر که میخواست اونهارو منصرف کنه، خانوادش بهانهای دیگه میاوردن.صدای پدرش که باز داشت با حالت شوخی حرف میزد:
×پسر جون چرا این همه سوال میپرسی؟ میخواییم بیاییم به دیدن پسرمون و البته جانگ کوکی جونت!
چشماش رو از سر ناچاری بهم فشرد و سر تکان میداد.
یکهو با نقشه ای که به ذهنش رسید مثل برق گرفته ها ایستاد و سریع به زبان آوردشون:+جانگ کوک ماموریته!!! و این یعنی دیگه نمیتونید ببینیدش و این به معنیه اینه که منم نمیتونید ببینید.
خشنود از چیزی که گفته بود لبخندی زد که با حرف پدرش محو شد:
×پس میاییم خودتو ببینیم.
با دست آزادش چنگی به موهاش زد.
تمام بهانه های دنیا روردیف کرده بود، ولی انگار مادر پدر عزیزش، قصد کوتاه آمدن نداشتن!+باشه پدر به سلامت برسید.
و دکمه قطع رو زد بدون اینکه به پدرش اجازه خداحافظی بده.
بالشتک روی کاناپه رو بلند کرد، و محکم درونش جیغ کشید.حالا چطوری جانگ کوک رو به ماموریت نداشتهاش میفرستاد؟
:::::
به خونه برگشته بود که کاملا تاریک بود.
تهیونگ عادت نداشت که بیرون بره.سریع چراغ هارو خاموش کرد به سمت اتاقها بره که تهیونگ خوابیده رو روی کاناپه دید.
به سمتش رفت و خیلی آرام، یکی از دست هاش رو زیر زانو، دیگری رو پشتش گذاشت و به آغوشش کشید و به سمت اتاق حرکت کرد.وارد اتاق شد.
با دیدن ملحفه بهم ریخته روی تخت متعجب شد.
با لطافت تهیونگ رو روی تخت گذاشت و آرام ملحفه رو روی تهیونگ کشید.به سمت اتاق لباسها رفت و با عوض کردن لباسش، برهنه تنها یک حوله تنپوش خاکستری تیره برداشت و به سمت حمام رفت.
وارد حمام شد.
حمام با تمی مشکی و شیرآلات و وان طلایی براق تزئین شده بود.زیر دوش رفت و آب گرم رو باز کرد.
زیر دوش موند تا آب خستگیش رو کمی جلا بده.
چشماش رو بست و سرش رو زیر دوش بلند کرد تا آب، صورتش رو خیس کنه.حالا، جای داشتن یک پرونده، یک پرونده دیگه اصافه شده بود!
[فلشبک]
پشت میز نشسته بود و به فلشی که، ابیگل بهش تحویل داده بود نگاه میکرد.
فلش رو به لپ تاپ مقابل وصل کرد و منتظر آپدیت موند.
بعد از بارگزاری شدن فلش روی لپتاپ، سریع سمت پوشه رفت و تنها فیلم موجود رو باز کرد، منتظر موند.
YOU ARE READING
mi.. sin♡[Kookv]
Romance~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...