مرتب نان های تست رو توی ظرف چید و آب پرتقال های توی لیوان رو روی میر چید.
وقتی قهوه آماده شد، برای جانگ کوک توی فنجانهای طلایی رنگ ریخت، و درکنارش براش مربای هویج هم گذاشت.تصمیم داشت در کنار جانگ کوک نباشه، صبحانه اش رو بخوره.
پس صبحانه اش که حاویه نان تست، مربا، آب پرتقال روی سینی گذاشت به سمت اتاقش حرکت کرد.به آخرین پله رسید، همون لحظه جانگ کوک از اتاق خارج شد.
بدون توجه و نگاه انداختن بهش به سمت اتاق خودش رفت.
تهیونگ زودتر بیدار شده بود تا با جانگ کوک مواجه نشه!وارد اتاق شد در رو بست.
جانگ کوک از این حرکت تهیونگ اخم کرد.
متعجب بود که چه دلیلی داشت اینکار رو انجام داد؟
به طبقه پایین رفت، وارد آشپزخانه شد.
با میز صبحانه مختصری روبه رو شد.سری از رضایت تکان داد پشت میز نشست.
روی میز نشست و آب پرتقال رو برداشت تا بخوره که..
چشمش به صندلی و جای خالی تهیونگ افتاد.اخم پررنگی کرد بی فکر بلند شد و به طرف اتاق تهیونگ رفت.
بدون در زدن محکم در و باز کرد به تهیونگی نگاه کرد با چشمای درشت شده بهش نگاه میکرد، لیوان آب پرتقال دستش بود._این چه کوفتیه؟
تهیونگ متوجه نشد. نمیدونست باز کار نکرده ای کرده یا همین موضوعه صبحانه خوردنه. آرام پرسید:
+منطورت چیه؟
جانگ کوک اخم بیشتری کرد و حرصی تر شد:
_منظورم؟ اوه ببخشید! اعیلحضرت برای چی باید توی اتاق خودش صبحانه کوفت کنه؟
تهیونگ ناراحت شد و خودش هم تیز جواب داد:
+چرا جوری حرف میزنی که گناه نداری؟؟ توی اتاقم دارم صبحانه میخورم چون دلم نمیخواد تورو ببینم یاد تهمت های دیشبت بیوفتم کوک.
جانگ کوک ازاینکه مستقیم دیشب رو کوبید توی صورتش حرصی تر شد و به سمت تهیونگ یورش برد و بازوش رو کشید بلندش کرد به دیوار کوبید.
با این حرکت کوک تموم وسایل صبحانه روی تخت ریخته شد. تهیونگ ترسیده با دستای لرزان اونهارو روی سینه برهنه جانگ کوک گذاشت.جانگ کوک اما دستش رو بلند کرد یک سیلی به تهیونگ زد.
ضربه دست جانگ کوک به قدری سنگین بود که باعث شد سرش به طرفی بیوفته و رد انگشتای جانگ کوک بمونه.جانگ کوک با صدایی که رعشه مینداخت به جون تهیوتگ غرید:
_اگه بخوایی یکبار دیگه چرندیات بگی، انقدر به فاکت میدم که التماس کنی کتکت بزنم!
به تهیونگ که حرف نمیزد رسما لال شده بود نگاه کرد.
اینبار بلند فریاد زد:_فهمیدی؟؟
KAMU SEDANG MEMBACA
mi.. sin♡[Kookv]
Romansa~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجهات یا... دوردونهات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: «میگی که تموم رفتارات علاقهاست از روی دوست داشتنه! ولی چرا حتی یکبار بهم نگفتی[دوستت دارم]؟» «حق ن...