♣︎ Part 55 ♣︎

187 39 92
                                    

تعدادی از اعضای مافیا به دنبال مینهو به حیاط عمارت رفتن، اما قبل از اینکه بتونن جلوی مینهو رو بگیرن پسر با عصبانیت ماشینش رو به بیرون از حیاط عمارت روند.

مینهیوک به سونگهان رو کرد و گفت : '' برو دنبالش و سعی کن برش گردونی، سونگهان. ''

سونگهان سرش رو تکون داد و همراه تعدادی از افرادش از عمارت خارج شد.

داخل اتاق نشیمن، اونسونگ حلقه ی پسرش رو از روی زمین برداشت و اون رو توی دست پسرش گذاشت و گفت : '' جیسونگ، اول باید حرف های مینهو رو کامل بشنوی و بعد تصمیم بگیری. هردوتون عصبانی هستین. صبر کن تا مینهو برگرده و با هم حرف بزنین. ''

جیسونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : '' نه، اوما. امکان نداره. من دیگه نمیخوام ریخت اون عوضی رو ببینم. '' و قبل از اینکه به سمت اتاقش بره، لب زد : '' دنبالم نیاین، اوما. ''

هه‌جین به سمت اونسونگ رفت و توی آغوشش گرفت و پرسید : '' این دیگه چه اتفاقی بود که افتاد، اونسونگ؟ من به عنوان یه مادر توی تربیت پسرم، خراب کردم. ''

چونگها، خواهر چانگبین، به سمت هه‌جین رفت و گفت : '' اینطور نیست، خاله هه‌جین. ما باید سعی کنیم مینهو و جیسونگ رو به عمارت برگردونیم و مجبورشون کنیم که باهم حرف بزنن. ''

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

حدود دو ساعتی طول کشید تا جیسونگ وسایلش رو جمع کنه. همراه با چمدونش به حیاط عمارت رفت. بقیه وقتی دیدنش همگی به حیاط عمارت رفتن. مادرش توی آغوشش گرفت و گفت : '' مینهو هنوز برنگشته. تا صبح صبر کن، پسرم. باید همه باهم حرف بزنیم. ''

جیسونگ از آغوش مادرش بیرون اومد و گفت : '' نه، اوما. من دیگه نمیخوام مینهو رو ببینم. همه چی تموم شده. '' و چمدونش رو توی صندوق عقب ماشینش که توی حیاط عمارت بود گذاشت و سوار شد و ادامه داد : '' میخوام تنها باشم. '' و ماشینش رو روشن کرد و از عمارت بیرون رفت.

اونسونگ به گریه افتاد و به سمت مادر مینهو، که دوست صمیمیش بود، رفت و پرسید : '' من باید چیکار کنم، هه‌جین. مینهو و جیسونگ عاشق همدیگه بودن. ''

هه‌جین دوستش رو توی آغوشش گرفت و جواب داد : '' مدام دعا میکنم که همه چیز یه خواب باشه اما مثل اینکه اشتباه میکنم، اونسونگ. ''

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

مینهو وارد پنت هاوس هتل رویال شد و وقتی دخترک رو دید که روی مبل جلوی تلویزیون نشسته، گفت : '' سلام، لیا. ''

دخترک از روی مبل راحتی بلند شد کلوچه ی شکلاتی ای رو جلوی مینهو گرفت و گفت : '' سلام، اوپا. خودم پختم. خوشمزه‌ست. ''

پسرک کلوچه رو از لیا گرفت و گازی بهش زد و گفت : '' این فوق‌العاده‌ست، لیا. '' و به سمت اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.

Revenant | از گور برخاستهWhere stories live. Discover now