Chapter Four

1.6K 276 22
                                    

"من از مدرسه متنفرم"

ال با یه قیافه کسل و خسته گفت. امروز اصلا متفاوت نبود ، یه روز کسل کننده با کلاس های کسل کننده طبق معمول. من به ال پوزخند زدم و اون سرشو روی شونه ام گذاشت. ما کنارمون به جی نگاه کردیم. اون باحال بود و مثل ما خسته نبود.

"هی ، دخترا"

"هی ، جی"

من گفتم. اون وقتی به ال نگاه کرد خندید.

"تو خسته ای ال"

ال با لب و لوچه آویزون سرشو تکون داد و جواب نداد (حرف نزد). من مطمئن بودم اون برای جواب دادن خیلی تنبله. بعد یکدفعه اون سرشو از روی شونه من برداشت و پوزخند زد.

"چطوره بعد مدرسه به خونه ویو بریم؟"

من به نشونه موافقت سرمو تکون دادم ولی جی مخالفت کرد.

"اوه ، من نمیتونم. مجبورم بعد مدرسه به برادرم کمک کنم."

اون گفت.

زنگ خورد. فکر کنم امروز قرار جالب تر بشه چون کلاس بعدیم هنره.

این یعنی من هری رو ملاقات میکنم. یک هفته از برخوردمون کنار پنجره و احمق به نظر رسیدن من میگذره. من هر روز اونو میدیدم ولی با هم حرف نمیزدیم. انگار اون همه جا بود و منظورم از همه واقعا همه جاست. خب ، اون همسایه من بود ، ما توی یه مدرسه بودیم و بیشتر کلاس هامون باهم بود. حتی بعضی وقتا کنار هم میشستیم. من به این میگم عجیب. من ناراحت یا اذیت نشده بودم ، راستش من راجب یه چیزی کنجکاو بودم.

من نمیتونم دروغ بگم ، اون خوشگل و خوش تیپ بود همونطور که همه میگفتن و البته که منم موافق بودم. ولی اون هیچ دوستی نداشت. اون از وقتی که اینجا اومده هیچ دوستی پیدا نکرده ، اون همیشه تنها بوده. اون یه چیز عجیب دیگه بود. البته که همه دخترا سعی کردن توجهشو جلب کنن ، ولی اون خیلی خوب بهشون بی محلی میکرد و کنارشون میزد. اون خیلی حرف نمیزد و همین اونو مرموز میکرد. فکر کنم من طرفدار یا دنبال کننده اخبار و خود اون شدم. من داشتم به کلاس هنر میرفتم. وقتی به اونجا رسیدم میخواستم وارد بشم که به یکی خوردم. بالا رو نگاه کردم تا ببینم کیه که چشمام چشمای سبزشو ملاقات کردن.

"انگار ما به هم برخورد کردنمون رو ادامه میدیم ، استایلز"

همونطور که اون لبخند میزد شوخی کردم. من از جلوی در کنار رفتم و اونم همین کار رو کرد.

"اول تو"

"ن-نه ، اول خ-خانم ها"

اون گفت. من زیر لب تشکر کردم و رفتم داخل تا سر جام بشینم.

"سلام ، بچه ها"

من برگشتم تا امیلی رو نگاه کنم. اون داشت راجب چیزی که قرار بکشیم حرف میزد و من مثل همیشه هیجان زده بودم. من مداد و کاغذ رو برداشتم و شروع به کشیدن چیزی که میخواستم با مداد رنگی کردم. ولی من نگاهم رو از هری می دزدیدم. من همیشه وقتی بهم خیره میشه با خجالت به یه جا دیگه نگاه میکنم.

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now