Chapter Thirty Four

937 148 41
                                    

"و اينطورى پرنسس با پرنس ازدواج كرد!"

من به دختر كوچولوى خواب آلود لبخند زدم و اون هم بهم لبخند زد.

"يه دونه ديگه، لطفاً!"

اون شكايت كرد و من خنديدم.

"من بهت گفتم، وقته خوابه!"

"ولى-هرى!"

اون با هيجان گفت و پشت سرم رو نگاه كرد. من به سمت صورت هرى برگشتم، اون کنار در وايساده بود و به لبخند بامزه-منظورم چالدار رو نشون ميداد.

"برام يه قصه بگو لطفاً!"

اون ازش خواهش كرد و چشم هاى بامزه پاپيش ايندفعه بردن. اون خنديد، و پشت صندلی ايستاد. من بلند شدم و اون روش نشست، جايى كه من قبلاً نشسته بودم. من داشتم از در اتاق خارج ميشدم كه اون شروع به تعريف كردن قصّه اش كرد.

"خب، اين در مورد يه دختر و يه پسره كه...لكنت داره!"

اون گفت و من راهم رو متوقف كردم. اون ميخواد بهش چى بگه؟

"اين يعنى چى، فرفرى؟"

"اين يعنى اون نميتونست خوب حرف بزنه...و اون به يه خونه جديد توى لندن اسباب كشى كرد با مادرش! كه عاشقش بود!"

اون لبخند زد بعد ادامه داد.

"اون با هيچ كس حرف نميزد، ولى اين تغيير كرد وقتى كه اون يه دختر رو ملاقات كرد!"

"اون خوشگل بود؟"

"خيلى!"

"مثل پرنسس؟"

اون دوباره حرفش رو قطع كرد و اون سرش رو تكون داد.

"اون بهش ياد داد چطورى حرف بزنه، اعتماد كنه و...دوباره عاشق بشه!"

چشم هام درشت شدن. عشق؟ اين قراره چه معنى بده؟!

"ولى اون از دوباره صدمه ديدن ميترسيد!"

صدمه ديدن؟ اون داره درمورد چه هكى حرف ميزنه؟

"ولى اون داشت درمورد فرار كردن ازش فكر مى كرد، دنيا-"

"چرا؟"

اون(سارا) با اخم پرسيد.

"اون ميتونست از خودش محافظت كنه، اون خ-خودخواه بود!"

"ولى اون متوجه شد كه فرار كردن از اون، جواب نيست و الان تنها چيزى كه اون ميخواد اينه كه اون رو ببخشه...تا بهش يه شانس دوباره بده؛ چون اون تمام چيزیه كه داره و اون، پسر رو به ب-بهترين تغيير داد، كارى كرد عادى حرف بزنم، اعتماد كنم و دوباره زندگى كنم!"

اون بس كرد و به دختر كوچولويى كه كنارش خوابيده بود، لبخند زد.

"اون زندگى منه، سارا!"

هری پيشونيش رو بوسيد.

من رفتم طبقه پايين و روى مبل با شگفتى نشستم.

Violet | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora