Chapter Twenty Three

1.2K 143 23
                                    

"تو داری ما رو کجا میبری؟"

"میتونی سوال پرسیدنو برای یک دقیقه بس کنی و فقط به راه رفتنت ادامه بدی؟"

من به بی صبریش خندیدم. تاریک بود و من داشتم اونو به سمت جنگل میبردم، میخواستم بریم به خونه درختی. هروقت که ناراحت یا خسته بودم میرفتم اونجا، این منو آروم میکرد. اون نمیتونست بفهمه که ما داریم کجا میریم. بااینکه اون کسی بود که قبلا راه رو نشونم داده بود، ولی هوا تاریک بود.

"م-من نمیتونم خفه بشم چون اینجا تاریکه و من نمیتونم هیچی ببینم"

"خوب، به من اعتماد نداری؟"

"البته که اعتماد دارم ولی چی میشه اگه تو منو دزدیده باشی؟"

اون شوخی کرد، من برگشتم تا باهاش روبرو بشم و میتونستم پوزخندشو تو تاریکی ببینم. اون واقعا زیبا و خوش قیافه بود. تعجب نکردم که چرا دربارش دارم خیال پردازی میکنم... اون چیزی بود که همه دخترا میخواستن.

سخترین چیز اینکه من کاری کردم اون فکر کنه که بهترین دوسته منه، اون نمیدونست که احساسات من بهش خیلی بیشتر از یه دوسته. اگه اون میدونست بیشتر میخوام!

"ویولت، تو خوبی؟"

ما راه رفتنو متوقف کردیم و اون ابروش رو برام بالا انداخت، من فهمیدم که بهش خیره شدم. سرمو تکون دادم و به پایین خیره شدم.

"هم؟ ببخشید، داشتم فکر میکردم"

"درباره؟"

ما به راه رفتن ادامه دادیم و وقتی به خونه درختی رسیدیم متوقف شدیم.

"اوه، پ-پس ما اومدیم خونه درختی، م-من نفهمیدم"

"آره، بیا بریم بالا"

"یا اینکه میتونیم همین پایین دراز بکشیم و ستاره ها رو تماشا کنیم"

اون پیشنهاد داد. به چشمهای سبز درخشانش و صورتش که زیر نور ماه زیباتر شده بود نگاه کردم. من دوباره انجامش دادم، دوباره غرق نگاه کردنش شدم، ولی هیچکس نمیتونست منو سرزنش کنه چون خیره نشدن بهش خیلی سخت بود.

"ایده بهتریه"

من با همه چیز موافقت میکردم اینجوری اون میتونست شاد و راحت باشه. ما رو زمین دراز کشیدیم و من به ستاره های زیبای بالا سرمون که مثل الماس های درخشان بودن نگاه کردم. این یه شب زیبا بود درست مثل اونیکه قبلا گذرونده بودیم.

"ت-تو بهم نگفتی که داشتی به چ-چی فکر میکردی"

هری سکوت بینمونو شکست.

"داشتم راجب سوالی که قبلا ازت پرسیدم ولی جواب ندادی فکر میکردم"

"اوه"

صورتشو به سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد.

"چرا انقدر واست مهمه؟"

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now