Chapter Eighteen

1.2K 161 18
                                    

من هری رو دوست داشتم؟ و اگر داشتم، من واقعا حسودی میکردم؟ بعلاوه، اگه این درست باشه، من باید چیکار کنم؟ من نمیتونم دوستش داشته باشم. ما باهم فرق داریم.

آره، ما عاشق هنر بودیم و با هم همسایه بودیم اما اگه اتفاقی بیوفته ما دیگه نمیتونیم باهم دوست باشم و این رابطه دوستیمونو از بین میبره. اگرچه، فکر نمیکنم این رابطه ای که بینمون داریم رابطه ی دوستی باشه (منظورش دوست معمولی ئه)، و من همیشه فکر میکردم این یه چیز دیگه ست.

چیزی بیشتر از دوستی ساده. پس چرا باید ریسک کنم و اون چیز قشنگ و از دست بدم؟

و من مطمئنم اون اونطوری حس نمیکنه، مطمئنم اون منو دوست نداره. من حتی مطمئن نیستم که دوسش دارم یا نه. من فقط دارم میگم شاید.

"ویولت؟ از طرف زمین به ویولت."

ال گفت، و من از دنیای افکارم بیرون اومدم.

"همم؟ ببخشید."

"اوه خدای من..."

چشماش گرد شدن.

"تو به من جواب ندادی."

"خب؟"

"خب، این حقیقت داره! تو اونو دوست داری."

من میخواستم حرف بزنم اما اون جلومو گرفت.

"اوه نه، انکارش نکن، پرنسس ویولت."

من با کلافگی یه هووف کشیدم و این بار یکی دیگه جلوی حرف زدنمو گرفت. اون هری بود. اون داشت به سمت ما میومد و من خوشحال بودم که سارا باهاش نبود.

"هی، دخترا!"

"هی، هری."

ال جواب داد و من فقط سرمو براش تکون دادم. من به ال نگاه کردم و با نگاهم داشتم میگفتم 'جرئتشو نداری بری و من و اونو باهم تنها بذاری'، من تو ذهنمم داشتم به این فکر میکردم.

"جی داره تنها غذا میخوره؟"

ال با نیشخند ازش پرسید.

"نه، سارا باهاشه (ایشش دختره ی سیریش -~-) م-من اومدم اینجا تا ببینم چرا شما دی-دیر کردین. وقت ناهار تقریبا تموم شده."

"اوه، خب من باید برم اونا رو ببینم."

من قرار نبود برگردم چون از اون میز خسته شده بودم. ال ما رو تنها گذاشت و من بهش خیره شده بودم که داشت میرفت. هری برگشت و پشت سر ال رفت تا به میز برگرده، وقتی فهمید من باهاشون نمیرم اون قدم زدنشو متوقف کرد و برگشت سمتم.

"مشکل چیه ویولت؟"

"هیچی."

اون اخم کرد.

"تو ب-برنمیگردی؟"

من جواب ندادم و دوباره با چمن ها بازی کردم و سرمو به عنوان جواب تکون دادم.

Violet | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora