Chapter Thirty Eight

1.2K 140 28
                                    

"پس به گِل نشستى؟"

من از هرى درحالى كه از خنده تركيدم پرسيدم. ما داشتيم خاطراتمون رو باهام در ميون ميذاشتيم و خرف ميزديم كه توى زمان گم شديم، و اين بيرون داشت تاريک ميشد. پس اين يكى از خاطرات احمقانه اون بود وقتى که کوچیکتر بود، من خوشحالم كه اون باهام راحت تر شده!

"آره خ-خيلى زياد!"

"تو خيلى احمقى هرى!"

اون خنديد و من سرم رو تكون دادم. سكوت بين ما رو فرا گرفت ولى من چيزى يادم اومد كه براى یه مدت طولانى ميخواستم ازش بپرسم.

"هى هرى تو پروژه اى رو كه چند ماه پيش داشتيم رو يادت مياد؟"

"تو منظورت پروژه ه-هنره؟!"

من تأييد كردم.

"آره، چرا؟"

"من داشتيم فكر ميكردم تو چى كشيدى؟"

"هر چيزى كه بهم الهام بده!"

اون با لبخند گفت.

"هر چى بهت الهام بده؟"

من هم با لبخند گفتم، اون خنديد و سرش رو تكون داد.

"نه."

من اخم كردم.

"من بهت نميگم!"

"چرا؟"

"اين يه رازه!"

اون پوزخند زد.

"يالا من ميتونم بهت بگم چى كشيدم!"

منم پوزخند زدم، من فكر كردم كه اگه بهش چى كشيدم اون هم نقاشيش رو به من نشون ميده.

"من همينطوريشم ميدونم!"

من ابروهام رو بالا انداختم.

"نه، نميدونى!"

اون سرش رو تكون داد.

"واقعاً؟ بهم بگو!"

"تو يه... بالرين ک-كشيدى!"

چشمهام درشت شدن و اون از خنده تركيد. چطور ميدونه؟ من به هيچكس نگفتم یا به هيچكس نشونش ندادم.

"من شوكه شدم!"

"نباش! من ميدونم ويولت!"

اون گفت و اعتماد به نفس داشت خودش رو نشون ميداد.

"و اين من رو ميترسونه!"

اون اخم كرد.

"چرا؟"

من جواب ندادم، ولى اون متوجه شد.

"تو ميترسى؟ ميترسى از اينكه بهت ص-صدمه بزنم؟"

من دوباره جواب ندادم. مسئله این نيست، فقط اينكه چيزهايى هست که من در مورد اون رو نميدونم. من هنوز اون رو كامل نميشناسم.

"اين اون طور نيس-"

"من بهت هر چيزى رو كه ت-تو ميخواى بدونى رو ميگم!"

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now