Chapter Sixteen

1.3K 175 16
                                    

"چون اگه یوقت احساس نا امیدی کنی، من ا-اونجام تا بهت امید بدم و بهت حس اینکه زیبایی رو بدم."

من بخاطر حرفایی که زده بود شکه شده بودم و انگار بهم حمله ی قلبی دست داد، بدنم داشت میلرزید.

اون همیشه بهم اینجور حس ها رو میده که من هیچوقت تا حالا تجربشون نکردم، یا با کسی دیگه حسشون نکردم. اون تنها کسی بود که بهم حس امنیت میداد، حس اینکه دوست داشته میشم و زیبام.

"من واقعا نمیدونم چی بگم."

من یه لحظه حس کردم دارم خجالت زده میشم اما میتونم بگم کاملا خجالت کشیده بودم. من یه حسی عجیبی داشتم همونقدر که بنظر میومد زشت و خجالت آور بود. فکر نکنم کسی همچین حسی و به دوستش داشته باشه. من میدونستم نمیشه چیزی رو باهاشون حس کرد چون اونا فقط دوست ان. (خودمم منظورشو نفهمیدم😐)

"و-ویولت،چرا ساکتی؟"

اون پرسید و سکوت رو شکست. من از دنیای خودم بیرون اومدم و بهش لبخند زدم.

"هیچی، من فکر کنم باید برم."

من گفتم و به ساعتم نگاه کردم،دیر وقت بود.

"الان دیروقت و تاریکه."

"و همینطور یه شب زیبا."

من سرمو تکون دادم.

"آره،هست. یه شب زیبای دیگه..."

آه کشیدم، این خارق العاده بود مثل شبی که تو خونه ی درختی داشتیم.

"ممنون."

"ممنون برای اینکه امشب و باهام گذروندی."

اون بلند شد و دستشو کشید، دستشو جلوم اورد تا بلندم کنه.من سه ثانیه رو هم تلف نکردم و دستشو گرفتم. چشمای سبزش، چشمای قهوه ای منو ملاقات کردن و من حس کردم صورتش داره بهم نزدیک میشه و نفسای گرمشو حس میکنم.

"تو چشمای قشنگی داری."

اون زمزمه کرد.

"هری؟"

"همم؟"

من لبخند زدم.

"تو دیگه مثل قبل لکنت نداری."

من اینو گفتم و بحثو عوض کردم قبل از اینکه بخواد جای دیگه ای بره.

"چون خیلی سخت تلاش میکنم."

من فهمیدم که ما هنوز دستای هم رو گرفتیم.

"و چ-چیزایی که تو، ت-تو کلاس بهم گفتی و دنبال کردم."

"خوبه."

"ممنون."اون کاری کرد که انتظارشو نداشتم. لباش رفت سمت گونه ام و برای اولین بار منو بوسید. اگه بخوام صادق باشم حس اینکه لباش رو گونه ام باشه رو دوست داشتم و خیلی خوشحال بودم. من لال شده بودم، اون بهم نگاه کرد و یه ابروشو داد بالا.

Violet | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora