Chapter Forty One

196 24 4
                                    

ویولت

نمیدونستم چیکار کنم، خیلی مضطرب و عصبانی بودم. نمیخوام تو هیچ پارتیی شرکت کنم، از اولین پارتی که رفتم متنفر شدم. تقریبا رابطمو با هری خراب کرد. اره، ما قرار نمیذاریم ولی نمیدونم حس کردم دوستیمون تموم شده

آهی کشیدمو و کمدمو باز کردم تا تصمیم بگیرم چی میخوام بپوشم، ولی حوصله ندارم. مامانم برگشته و من باید با اون وقت بگذرونم. دلم براش تنگ شده

بعد یه فکری اومد به ذهنم. چرا به ال پیام‌نمیدم و همین بهونه رو نمیارم؟ پس همین کارو کردم. گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم.

'هی الز، امشب نمیتونم باهات بیام. مامانم برگشته، پس...خوش بگذره! x'

به فکر خلاقانم لبخند زدم و از اتاقم رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین. دیدم مامانم با تلفن حرف میزنه، منتظر موندم تا کارش تموم شه و بهم لبخند زد

"خب سلام خوشگله" دستاشو باز کرد و من برای بغل بزرگی رفتم نزدیک. بخاطر اینکه اینجاست یا رضایت خندیدم. "دلم برات تنگ شده بود" گفت و پیشونیمو بوسید

"دل من بیشتر تنگ شده بود مامان" رفتم عقب و بهش نگاه کردم. پوزخندی زد و این پوزخند یعنی یه چیزی میخواد بهم بگه که قراره شدیدا اعصابمو خورد کنه

"خب...هری چطوره؟" غرغری کردم و روی صندلی نشستم. اونم روبه روی من نشست و مثل من الکی غرغر کرد

"مامان، میدونم که میدونی"

"چی میدونم که تو میدونی؟" چشمک زد. خدایا، بعضی وقتا حس میکنم خواهرمه. منظور زیادم بزرگسال نیست ولی جوونم نیست. ولی باعث میشه حس کنم مثل خودم یه نوجوونه

این چیزیه که بیشتر از هرچیزی دربارش دوست دارم، بعد بابا اون همه چیزیه که دارم

"لطفا از گیج کردن من دست بردار" خندید و سرشو تکون داد

"باشه باشه ببخشید" لبخند زدم "و آره، از تو و هری اطلاع دارم"

"میدونم چی قراره بگی-"

"ها! بهت گفته بودم" خندیدم و سرمو تکون دادم. "خب، هربار که شما دوتارو میدیدم تو سرم میگفتم"

بعد سکوت کوتاهی "چطور؟"

"چی چطور عزیزم؟"

"چطور قبل اینکه اتفاقی بیافته میدونستی؟"

"همون لحظه که درو براش باز کردی فهمیدم. جوری که چشماتون به هم رسیدم و هی به هم خیره میشدین." شوکه شده بودم "دوتاتونم نقاشی کشیدنو دوست دارین. و ویولت تو نقاشی هاتو بهش نشون دادی" با لبخند حرفشو تکون داد. چشمام گرد شده بودن و اون به قیافم خندید

"چطور متوجه شدی؟" شوکه پرسیدم

"من احمق نیستم. خیلی از چیزایی که تو نمیبینی رو من میبینم بانوی جوان"

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now