Chapter Thirty Three - Part 2

863 140 16
                                    

"فقط يه چيز هايى...بعضى وقت ها زندگى پيچيده ست، نه؟!"

من خنديدم و اون لبخند زد.

"تو بزرگ شدى!"

من بهش لبخند زدم.

"كه اين به اين معنيه كه تو ديگه نيازى به پرستار بچه ندارى!"

اون شوخى كرد و چشمک زد. من از خنده تركيدم و اون بهم ملحق شد. اين دليليه كه من مامانم رو دوست دارم، اون هميشه یه راهى پيدا مى كنه تا من بخندم و لبخند بزنم.

"باشه من ميدونم! ويولت بالغ!"

"آره، ولى اين به اين معنى هم هست كه تو قرار بچه دارى كنى،"

اون در حالى كه به سمت در قدم برميداشت گفت.

"اگه ميخواى!"

"حتماً، من اينو قبلاً انجام دادم!"

"خوبه!"

ما مقابل ماشين مامان ايستاديم و اون به ماشين همسايمون اشاره كرد. دوست مامان سالى! (Sally)

"سالى اين روزها کارهای زیادی برای انجام دادن داره، و هميشه دير ميكنه. بخاطر همین از من پرسيد که هيچ پرستاری رو ميشناسم، و من اول از تو پرسيدم!"

"حتماً مامان، من هر كارى انجام ميدم!"

"و این دختر دوست داشتنى منه!"

اون گفت در حالى كه بغلم ميكرد. من گونه اش رو بوسيدم و ما خداحافظى هامون رو گفتيم.

قبل از اينكه وارد خونه بشم، احساس كردم دارم تماشا ميشم. به اطراف نگاه كردم و درست ميگفتم. چشمهام هرى رو پيدا كردن كه توى قاب پنجره پشت پرده ها بود و وقتى كه اون من رو ديد، رفت.

من فكر كردم اين راحت نيست، ولى ترسناک هم نیست! منظورم اينه من هم تو گذشته وقتى كه فكر مى كردم اون رفته داخل همین کار رو میکردم، پسر من اشتباه مى كردم.

اون روز بعد از پوشيدن كت مشكيش، به پشت بومش رفت و طبقات حياط خونشون رو بالا رفت. بعد اون بيرون اومد و بدون هيچ احساسى روى صورتش، به سمتم اومد.

"صبح بخير!"

اون گفت و من فهميدم كه لكنتش شروع به از بين رفتن كرده.

"صبح بخير!"

من سعى كردم بى ادب نباشم و جواب بدم، بخاطر اينكه اين منم!

"تو امروز چ-چیکار دارى كه انجام بدى؟!"

"من واقعاً نميدونم، ال ميگفت كه ميخواد رياضى بخونه!"

"اوه، ب-باشه!"

من سرم رو تكون دادم.

"م-من فكر كردم كه بتونيم بيرون بريم!"

"آره، ببخشيد!"

در واقع، من دروغ گفتم. من كارى ندارم، فقط نميخوام وقتم رو با اون بگذرونم. چون هر چقدر بيشتر وقتم رو باهاش ميگذرونم، هر روز بیشتر وابسته ميشم.

Violet | CompleteTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon