Chapter Thirty Three - Part 1

934 138 14
                                    

"اگه چيزى نياز داشتى فقطـ-"

"ميدونم ميدونم، بهت زنگ بزنم!"

"و اگه من در دسترس نبودمـ-"

"من فقط به آنه زنگ ميزنم،"

من به مامان نگرانم گفتم، كه باعث ميشه حس كنم كه اون داره دختر هشت سالش رو تنها توى خونه ميذاره.

من اونو تا مرگ دوست دارم، ولى بعضى اوقات واقعا اذيت ميشم كه مثل بچه باهام رفتار ميكنه. من ميدونم كه اون من رو دوست داره و نگرانه، ولى من دارم بزرگ ميشم. من ميتونم خودم تنهايى زندگى كنم.

ما توى آشپزخونه نشسته بوديم، من داشتم صبحونه ميخوردم در عين حال كه اون داشت حاضر ميشد. اون صبح زود بيدار شد و صبحونه اش رو خورد.

"يا ميتونى به هرى زنگ بزنى!"

آبى كه داشتم ميخوردم توى گلوم پريد، و من شروع به سرفه كردن كردم. مادرم پشتم ايستاد و پشتم رو ماليد.

"تو خوبى شيرينم؟!"

اين عجیبه كه هميشه ميخواى كنار اون فرد باشى، و عاشق این باشی که همیشه اسمش رو بشنوی. ولى وقتى يه چيزى پيش مياد و نظرت رو عوض ميكنه، تو فقط نميخواى اون رو بخاطر بياريش. يا حتى اسمش رو بشنوى!

چیزی که بین من و هری اتفاق افتاد، به همون اندازه خيلى گيج كننده بود. من درباره ى همه چيز گيجم و هنوز هم نميفهمم كه اون چرا اينطورى رفتار ميكنه!

من بدم؟ شلختم؟ عجيب غريبم؟ يا حتى متفاوت؟! خب، درباره ى آخرى من جواب دارم. آره، ولى اونا هميشه ميگن 'متفاوت بودن خوبه'.

من هيچ وقت به اين باور نداشتم تا اينكه اون رو ملاقات كردم. همه چيز از اولين ثانيه اى كه اون وارد كلاس شد تغییر کرد. اولين نگاه وقتى كه چشم هاى قهوه ايم چشم هاى سبزش رو كه بخاطرشون معروف هست، رو ملاقات كردن. يا طورى كه حرف ميزنه، كه خودش ازش متنفره، ولى من عاشق وقتىم كه لكنت ميگيره. اين قسمتى از اونه.

يا موهاش كه بخاطر اون هم میشناسنش. طراحيش، كه هيچكس نديدتش، جز من. اون هر نقاشى و طراحى رو به من نشون داد، و این چيزی كه من رو ويژه ميكنه...اون من رو كشيده. اين به اين معنى كه اون به من فكر ميكنه مثل من كه به هميشه بهش فكر مى كنم؟!

شخصيتش هم چيزى كه براش بميرى، اون خيلى خوب و دوست داشتنيه. هيچ تعجبى نداره كه چرا همه ى دخترا اون رو خيلى دوست دارن، همه ى پسرا ميخوان مثل اون باشن يا ظاهرش رو داشته باشن.

"ويولت؟"

"ها؟!"

من از تفكراتم بيرون اومدم و به واقعيت برگشتم. مامان اخم كرد.

"چى شده؟!"

"هيچى، من خوبم!"

من بهش يه لبخند تحويل دادم، و فهميدم كه اون باورش نشد. اون موهام رو از صورتم كنار زد و آه كشيد.

"بهم بگو ويولت، چى توى فكرته؟! چيزى اتفاق افتاده كه تو رو ناراحت يا هرچيزى كنه؟"

من سرم رو تكون دادم.

"فقط يه چيز هايى...بعضى وقت ها زندگى پيچيده ست، نه؟!"

من خنديدم و اون لبخند زد.

"تو بزرگ شدى!"

من بهش لبخند زدم.

"كه اين به اين معنيه كه تو ديگه نيازى به پرستار بچه ندارى!"

اون شوخى كرد و چشمک زد.

___________________

سلااام!!
بچه ها ميدونم ميدونم كم بود ولى خب درک كنيد الان كارهاى عيد و اينا.... بعد من الان دبيرستانىم يه عالمه امتحان مزخرف برامون گذاشتن كه بهش ميگن ميان ترم (آققق). قول قول ميدم هفته بعد كه از دست اين ديوونه خونه خلاص شدم دو سه پارت ترجمه كنم!

با تشكر از صبر شما! :)

Violet | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora