Chapter Thirty Seven - Part 1

897 132 24
                                    

"هرى دارى منو كجا ميبرى؟"

"ميشه ب-بس كنى ويو؟"

هرى با خنده پرسيد. من سرم رو درحالى كه نيشخند زده بودم، تكون دادم.

"بذار فكر كنم، ام...نه. من نميتونم چيزى رو ببينم، تو چشمهام رو پوشوندی و من ترسيدم."

اون از حركت كردن متوقف شد و من هم همين كار رو كردم.

"تو بهم اعتماد دارى؟"

"البته كه دارم."

من لبخندش رو حس كردم و اون بهم نزديک تر شد.

"پس نگران نباش، ما قبلاً هم اينجا ا-اومديم."

"واقعاً؟"

"آره!"

من سعى كردم به ياد بيارم ولى هيچى بهم كمک نميكرد چون كه چشمهام بسته اند.

"ما تقريباً اونجاييم!"

ما كمى راه رفتيم و بعد متوقف شديم. اون آه كشيد و برگشت و من رو چرخوند روبروى صورتش.

"من ال-الان دستهام رو پايين ميارم."

من سرم رو تكون دادم و چشمهام رو باز كردم تا لبهاش رو روى لبهام حس كنم. من بين بوسمون لبخند زدم و اين يه لحظه كيوت ديگه بود كه ما با هم ساختيم.

"خب، سلام خوشتيپ. دوباره خوش اومدى!"

من با خنده گفتم.

"برگرد!"

اون آروم درخواست كرد. من اخم كردم و برگشتم. بخاطر منظره روبرم نفسم بریده شد، باورم نميشه كه اينجا رو فراموش كردم.

"واى خداى..."

من برگشتم تا اون رو در حال لبخند زدن پيدا كنم.

"تو هنوزم يادته هرى؟"

من با سوپرايز و تعجب پرسيدم.

"من عاشق اينم كه چيز هاى كوچیک درمورد تو رو به ياد بيارم، ا-اين...تو رو به ويولت تبديل ميكنه."

من لبخند زدم و به سمت خونه درختى كه اون چند ماه پيش وقتی تازه به اینجا اومده بود پيدا كرد، رفتم.

"ويولت كيه؟"

من ميخواستم ديدگاهش رو بدونم. من براى اون كيم؟ اون لبخند زد و من رو تا خونه ى درختى دنبال كرد.

اون قديمى ولى زيبا بود. اون(خونه درختى) پر از گرد و خاک و چيزهايى شكسته شده بود، ولى قصد من اين بود تا اونها رو درست كنم.

"تو شيرين ترين دخترى هستى كه تا حالا ديدم. من لبخندت، چشمهات و هرچيزى كه مربوط به توعه رو دوست دارم. من عاشق اينم كه لحجه ى شيرينت رو بشنوم وقتى كه حرف ميزنى، و وقتى كه سرخ ميشى و خجالت ميكشى. من عاشق اينم كه تو توى دنياى خودت گم ميشى، آهنگ گوش ميدى، نقاشى ميكنى يا ميخونى!"

من با همه ى اونها شوكه شدم، من هيچ وقت نفهميدم كه اون هم همونطور كه من نگاهش ميكنم، به من نگاه ميكنه. (يكى نيست لاقل ما بهش اينطور نگاه كنيم حالا چه برسه نگاهمون كنه!😩)

"من عاشق اينم كه لبت رو ميجويى وقتى كه استرس دارى يا دروغ ميگى. تو وقتى حسود ميشى بامزه میشی، و من خوشم میاد كه کسی رو دارم که بهش اعتماد دارم ي-يا میتونم باهاش حرف بزنم و اونها گوش بدن. من عاشق اینم که تو چيزهاى زيادى به من ياد دادى و يكى از اونها متوقف كردن لكنتمه."

اون چند قدم جلوتر اومد و لبخند بيشترى زد و چالهاش رو به نمايش گذاشت.

"بيشتر از همه...من عاشق زمانیم که تو بهم نگاه ميكنى ويولت!" (خدا چه رمانتيک! چرا براى من يكى پيدا نميشه اخه!)

من لبخند زدم و به دستهام نگاه كردم. احساس حرارت توى گونم كردم.

"اين كافيه؟"

من به بالا نگاه كردم.

"نه فكر كنم نيست!"

من آروم خنديدم.(چه پرو!)

"نه، فكر كنم كافيه!"(هرى حالش رو گرفت😂)

"خب...براى الان."

اون به خيره شدن بهم ادامه داد. ما توى سكوت آرامش‌بخشى بوديم.

"من ميخوام اين مكان رو تغيير بدم تا درستش كنم!"

اون سرش رو تكون داد.

"حتماً!"

"ولى به یه شرط."

اون يه ابروش رو بالا انداخت.

"اون چيه؟"

"من و تو،"

من دست‌هام رو دور گردنش حلقه كردم.

"توى اين با هم!"

اون لبخند زد و سرش رو تكون داد. اون خم شد و پيشونيم رو بوسيد. من آرزو ميكنم كه زندگى...

من آرزو ميكنم كه زندگى خيلى راحت و زيبا مثل اين باشه؛ نه خيلى پيچيده و پر از نگرانى ها. مثلاً يكى از نگرانى هاى من الان جِي ئه. من نميدونم كه چطورى چيزها رو با اون درست كنم، ولى يه چيزى که بهش فکر میکنم اينه كه ميتونم از ال بخوام بهم كمک كنه!

صحبت از شيطان شد، تلفنم زنگ زد و من اون رو از توى جيب جينم برداشتم. اون يه تكست از....

_______________________

سلام چطورين؟😊

بچه ها ببخشيد اين پارت پارت شد! من واقعاً خيلى كار دارم! همايش مدرسه براى پژوهش، امتحانها، كارهاى ثبت نامم...

بچه ها لطفاً براى تيزهوشانم دعا كنيد! ♥️

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now