Chapter Three

2.7K 334 53
                                    

داستان از نگاه هری:

ویولت شیرین و مهربون بود، اون بامزه هم بود. فکر کرد وقتی که بهم خیره شده بود ندیدمش. من بعد از اینکه فکر کردنمو تموم کردم بهش توجه کردم. و اون درغگوی خوبی نیست. دنبال گوشواره هاش میگشت، اون... احمقانه ولی بامزه بود. من خوشحال بودم که همسایه بامزه و عالی مثل اون داشتم، نه مثل همسایه قبلیمون که اذیتمون میکرد. ما همینطور بیشتر کلاسامون رو باهم داشتیم، پس من قرار نبود احساس تنهایی بکنم.

ولی من دیدم که اون چقدر گیج و ناراحت بود وقتی که معلم هنرمون ،راستش من واقعا اسمشو یادم نیست، بوم اونو قبل از من گرفت. من نمیخواستم اونو از خودم ناراحت یا عصبانی کنم اونم روز اولی که باهم آشنا شدیم.

من فقط میخواستم عالی باشم و اجازه بدم تا اون کارشو اول به معلممون بده. مثل همیشه که میگن "خانم ها مقدم ترن". من فکر کردم که این کار خوبیه، ولی من باید بعداً راجب این باهاش صحبت کنم و عذرخواهی کنم. من نمیخواستم اون از من متنفر بشه، من نمیخوام هیچکس ازم متنفر بشه.

ولی این مشکل من بود، من نمیتونستم با کسی درست و کامل حرف بزنم (بگردم الهی *_* ). من فقط ساکت و آروم میموندم. مشکل دوم من این بود که نمیتونستم بهش خیره نشم. اون همه چیزی بود که من میدیدم، اون منو کور کرده بود. وقتی وارد مدرسه میشدم تمام چیزی که میدیدم اون بود. و من خودمو تو خیره شدن بهش گم کردم. من میدونستم دوستاش به این توجه میکنن و فکر میکنم اون هم اینکارو کرد.

من تعجب نکردم که چرا، اون خوشگل بود. اون چشمای قهوه ای آدمو به خودشون معتاد میکردن. این عجیب بود که من چطور اونارو میگم با اینکه فقط چند ساعت پیش باهاش آشنا شدم.

من مطمئن بودم این فقط به خاطر اینکه من هنرمندم برام جالب بود، من به کوچکترین چیزها هم توجه میکردم. امیدوار بودم منو عجیب یا مسخره ندونه، هرچند من اهمیت نمیدادم. به هرحال من اون تصور رو بهش دادم.

من مدادم رو برداشتم و شروع به نقاشی روی صفحه صاف کاغذ سفید کردم، هنر زندگی من بود. هرچقدرم که کلیشه ای باشه واقعیه. من همیشه چیزایی رو که بهشون فکر میکردم یا چیزایی رو که دوروبرم بودن یا حتی چیزایی رو که دوست داشتمو میکشیدم. این در واقع راهی برای بیان چیزایی که میبینم و حرفهام بود.

من دوباره به بیرون خیره شدم. چشمام داشتن چیزیو که دستام میکشیدن نگاه میکردن و من متوجه نشدم که مامانم داخل اتاق اومد. من خیلی دوستش داشتم، اون تنها زن توی زندگی من بود. من همه چیز اون بودم و اونم برای من همه چیزم بود. من بهش لبخند زدم و اونم با مهربونی بهم لبخند زد. روی تختم نشست، من از جلوی میز بلند شدم و رفتم کنارش نشستم. گونه اش رو بوسیدم و اون بیشتر لبخند زد.

"چیکار میکنی، زیبا؟"

من آروم پیش خودم خندیدم و به میز اشاره کردم، جایی که چند لحظه پیش نشسته بودم و اون فورا فهمید که چیکار میکردم.

Violet | CompleteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant