Chapter Thirty Five - Part 2

934 125 30
                                    

ما به قدم زدن ادامه داديم تا وقتى كه به پلكان جلو در من رسيديم.

"شب خوبى بود!"

من با كمى لبخند گفتم.

"و ا-این ميمونه...اگه تو زمان بيشترى رو با من بگذرونى. م-من منظورم اينه بيا يه قدمى بزنيم؟"

"الان؟!"

اون سرش رو تكون داد. من سرم رو تكون دادم.

"من دوست دارم ولى تاريكه!"

"اوه ب-بخشيد!"

(Is it too late now to say sorry)

اون چرخيد تا بره ولى من بازوش رو گرفتم قبل از اينكه بره.

"ما ميتونيم همينجا بشينيم. روى پله ها...جلوى خونه ى من!"

من گفتم و اميدوار بودم كه اون بمونه. و اون موند.

ما روى پله ها نشستيم و اون شروع به بازى كردن با دستهاش كرد. ميتونم بگم اون مضطرب بود، همونطور كه من بودم. من ميترسيدم كه اين شب به خوبى به پايان نرسد.

"تو منظورت چى بود از...گفتن اينكه ميدونى من چى ا-احساس ميكنم؟"

اون پرسيد و سكوت رو شكست. من داشتم به ستاره هاى بالا سرمون نگاه مى كردم.

من آه كشيدم.

"من هم يه آدم مهم رو از دست دادم!"

"كى؟"

من بهش نگاه كردم.

"پدرم!"

اون دهنش رو باز كرد ولى هيچ كلمه اى ازش خارج نشد.

"اون هم مريض بود! من نميدونستم اون سرطان داره تا وقتى كه..."

من (حرفم) رو قطع كردم و اشک ها رو احساس كردم كه دارن ميان. احساس ميكنم اين همين ديروز بود، روزى كه از دستش دادم.

"تا وقتى كه اون خيلى مريض شد، و وقتى كه بهم گفتن من هيچى نخوردم و ننوشيدم. چون خيلى براش ناراحت بودم. اون-"

من دوباره مكث كردم ولى ايندفعه احساس كردم كه دستش اشک هام رو پاک كردن.

"اون بهم گفت كه مدت زيادى نميتونه باهام بمونه و من متوجه نشدم كه منظورش چيه. بعد اون بهم گفت و من ضربه خوردم و شكستم. من درد رو حس و کردم شكستم، خيلى بهش وابسته شده بودم!"

من يادمه كه اون باهام چيكار ميكرد.

"اون كسى بود كه برام وسايل نقاشى ميگرفت، من رو ميبوسيد بعد از اينكه كار نقاشيم تموم ميشد، برام داستان ميخوند قبل از اينكه بخوابم وقتى كه كوچيک بودم....اون همه چيزم بود!"

اشكهاى بيشترى از چشمم جارى شدن و شبیه آبشار!

اون دوباره دستش رو روى گونم گذاشت، من چشمهام رو بستم فقط این رو دوست داشتن و لذت بردن از دستهاش!

وقتى چشمهام رو باز كردم اون بهم خيره شده بود.

"من متاسفم!"

من سرم رو تكون دادم و اون گونم رو بوسيد. بعد ما براى مدتى طولانى بهم خيره شده بوديم.

خيره شدن ما به پايان رسيد، وقتى كه چشمهاش رو بست و خم شد. من ميدونستم اتفاق بعدى كه قرار بيفته چيه و من يه جورايى حاضر و هيجان زده بودم.

فكرام الان يجورايى واضح اند. هرچند نه خيلى، ولى حداقل ميدونم كه اون يه دروغگو يا بازيكن نيست. اون فقط شكسته!

من هم چشمهام رو بستم و آماده بودم تا لبهاش رو روى لبهام حس كنم. لبهاى صورتيش حالا روى لبهام قرار گرفته بودن، ولى همه ى اونها از بين رفتن.

"هرى؟"

و اون جى بود.

Violet | CompleteTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon