Chapter twenty Seven

1.2K 161 59
                                    

"اوه خدای من..."

"چیه؟ بد شدم؟"

با اضطراب گفتم. بعد از گذروندن یه روز کامل با ال و خرید کردن و انجام دادن یه سری چیزای دخترونه، آماده شدن واسه «شام رسمی» واسه تحت تأثیر قرار دادن کسی که می‌دونید کیه. میترسیدم که بد به نظر بیام.

"تو... شبیه خودت نیستی"

ال پوزخند زد.

"به خودم افتخار میکنم"

آهسته خندیدم بعد یه نگاه به خودم توی آینه انداختم، نفسم بند اومد.

اون درست میگفت، اون من نیستم. اون ویولت نیست. موهام فرهای قشنگی داشتن و پیراهن گل دار زیبا تنم بود. یه آرایش ملایم داشتم و کفش پاشنه بلند سفید پوشیده بودم. برای اولین بار حس کردم خوشگلم.

برگشتم به ال نگاه کردم و بهش لبخند زدم.

"خیلی ازت ممنونم، نمیدونم بدون تو باید چیکار کنم"

بغلش کردم و اون لبخند زد.‌

"خب، الان باید برم. بعد از شام بهم زنگ بزن و بگو چجوری گذشت، باشه؟"

سرمو تکون دادم و برای بار آخر قبل از رفتنش، بغلش کردم قبل اینکه بره. مامان هم از سرکار برگشت و آماده شد، بعد دو تایی رفتیم پایین و صبر کردیم تا اونا بیان.

ما قطعاً بیرون شام داشتیم، بخاطر همین لباسای رسمی پوشیدیم و به همین دلیل من به طرز‌ عجیبی ترسیده بودم. زنگ در به صدا در اومد، مامان بهم لبخند زد و سمت در رفت. اون در رو باز کرد تا زن زیبایی که مادر هریه آشکار بشه. لباسای قشنگی پوشیده بود و موهاش رو مثل مامانم گوجه ای بسته بود. هر دوتاشون زیبا بودن.

"هر دو نفرتون زیبا شُدید"

اون گفت و بهمون لبخند میزد.

"ممنون، آنه. خب، تو هم فوق العاده و زیبا شدی"

سرمو با موافقت تکون دادم. پشتشو نگاه کردم و هری رو ندیدم تا وقتی که دیدم یه نفر از ماشین اومد بیرون.

اون خیلی خوشتیپ بود، یه تی‌شرت با یه ژاکت ورزشی مشکی، جین مشکی همشگیش و بوت‌هاش رو پوشیده بود. خیلی هات به نظر میرسید. اون بهمون لبخند زد و قسم میخورم که میتونستم ذوب بشم، اما خودمو نگه داشتم. داره تلاش میکنه با من چیکار کنه؟

"سلام خانوما، آ-آماده‌ این واسه ر-رفتن؟"

مضطرب به نظر میرسید، اما وقتی نگام کرد بهش‌ لبخند زدم. اونم لبخند زد، مامانم و آنه رفتن سوار ماشین شدن. از خونه خارج شدم و روبروی هم ایستادیم، بدون گفتن چیزی. فقط نگاه کردیم و لبخند زدیم.

Violet | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora