Chapter Nineteen

1.2K 161 17
                                    

"ویو هری رو دوست داره."

"تمرکز کن."

"تو عمیقا-"

"گفتم رو تکلیف مزخرفمون تمرکز کن ال."

من برای میلیون ها بار گفتم. بعد از اینکه روزمون تموم شد ال گفت میخواد تو خونه من بمونه و باهام درس بخونه. البته که من قبول کردم. اما ای کاش نمیکردم!

اون داشت منو درباره هری اذیت میکرد، و همینطوری فقط میگفت من اونو دوست دارم-نه اینکه مخالف باشم-اما نمیخوام کسی بدونه. و، من راجب حسی که داشتم مطمئن نبودم، من دوستش داشتم، اما همینطور حس هامم قاطی کرده بودم.

من نمیخوام دوستیمون تموم بشه، این خیلی برام ارزش داره. شاید من دوستش داشته باشم اما من راجب احساسش نمیدونم. شاید اون بخواد فقط باهم دوست باشیم. من میدونم یجورایی اونو تصور میکنم و من اینجام. دارم به انکار کردن و دروغ گفتن ادامه میدم، اما میدونم هر رازی یه روز فاش میشه.

اما این اشتباهه، خیلی اشتباهه. من باید جلوی خودمو بگیرم تا بیشتر از این دوستش نداشته باشم، یا میتونم در آخر آسیب ببینم.

"میدونی ما باید چیکار کنیم؟"

ال پرسید، و فکرامو بهم ریخت. اون بلند شد و من عینکمو درآوردم و رو تخت پرت کردم.

"چی؟ درس خوندن؟"

اون بهم خیره شد.

"ما 3 ساعت ئه که داریم درس میخونیم!"

"تو منظورت اینکه من درس میخوندم، و تو در طول این 3ساعت داشتی منو اذیت میکردی."

من گفتم و اون رفت سمت پنجره ام و پوزخند زد. اوه خدا، این خوب نیست. صورت اون معنی اینو میداد که یه فکر شیطانی و بد تو سرش داره.

"ال، بیا اینجا، لطفا."

من ازش خواهش کردم که بیاد، اما اون گوش نداد.

"نه، من درس نمیخونم، اما دارم یه چیز بهتر انجام میدم."

"و، اون چیز چیه؟"

من اداشو درآوردم همونطور که اون با پوزخند ابروهاشو برام بالا میداد. بعد من هم ابروهامو با پوزخند براش بالا دادم. و حقیقت بهم برخورد کرد.

"اوه نه."

من بهش هشدار دادم. اون میخواست از پنجره من جاسوسی هری رو بکنه... دوباره نه. من قرار نیست دوباره دنبال گوشواره هام بگردم، اون خجالت آورترین لحظه زندگیم بود.

"دارم بهت هشدار میدم، ال. میدونم داری به چی فکر میکنی."

"دارم به چی فکر میکنم؟"

"اینکه جاسوسی هری رو از پنجره من بکنی. هرگز!"

من بلند شدم و دوییدم سمت پنجره تا پرده رو بکشم، اما اون جلومو گرفت و منو متوقف کرد.

Violet | CompleteNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ