Chapter Thirty Two - Part 2

927 141 20
                                    

"من بهت اعتماد دارم ويو، هرگز بهت دروغ نگفتم و هرگز هم نميگم!"

"و چرا من بايد باورت كنم؟"

اون آه كشيد و سوالم رو جواب نداد.

"چرا؟"

"من نميتونم الان بهت بگم، ولى من نياز دارم يه چ-چيزى رو توضيح بدمـ-"

"و اون چيه؟ اون چيه كه ميخواى توضيحش بدى؟"

"م-من بازى نميكنم، ميدونم من گيج كننده ام.."

اون مكث كرد و به دستهاش نگاه كرد.

"و-ولى من دلايل خودم رو دارم!"

"دلايل؟!"

من پرسيدم، گيج شدم. راست ميگه، اون باعث ميشه خيلى گيج بشم طورى كه دارم عقلم رو از دست ميدم.

"آره!"

"چه دلايلـ-"

"م-من نميتونم الان بهت بگم!"

اون به من نگاه كرد و دستهاش رو به سمت موهاش برد و اون ها رو بالا داد. من سرم رو تكون دادم.

"فقط...الان نه! باشه؟!"

چشمهاش اميدوار بودن و التماسم ميكردن تا جواب بدم.

"فقط ما رو برسون مدرسه، قبل از اينكه دير كنيم!"

من گفتم و در موقعيت قبليم قرار گرفتم و به بيرون پنجره نگاه كردم. خيره شدن به هيچى! اون منظورش چى بود؟

اون دستهاش رو دوباره به سمت موهاش برد و اونها رو بالا برد و آه كشيد، ماشين رو روشن كرد و حالا روز ما شروع شد.

****

"مامان،خونه اى؟"

"هى لاو، توى آشپزخونه!"

مادرم حرف زد. من در رو پشت سرم بستم و با لبخند وارد آشپزخونه شدم. روز مثل هميشه خسته كننده بود!

كلاس ها مثل هميشه بودند، من به ناهار نرفتم، ولى به كتابخونه رفتم تا همه رو ناديده بگيرم. حتى ال و جِى!

همينطور، من هرى رو هم ناديده گرفتم، هرچند اون توى بيشتر كلاس هام بود و تلاشى نكرد باهام از صبح حرف بزنه. ولى اون ارتباط چشماش رو با من نگه داشت و هر حركتم رو زير نظر داشت.

من دوستش نداشتم، يه جورايى هم داشتم.(خود درگيره داره هاا😕) من نميتونم از اون متنفر باشم، ولى از چيزى كه اون با من انجام داد متنفرم. اين من رو به مرز ديوونگى ميرسونه.

(Na Na Na 😅)

"من باید باهات حرف بزنم!"

مادرم گفت و من نگران شدم. جلوى اون روی صندلى نشستم و اون فقط لبخند زد.

"اين چيز بدىِ؟!"

"نه لاو ولى من قراره براى چند روز به بيرون از شهر برم!"

اون اخم كرد.

"خاله ات اِمى مريضه و من بايد چند روز ازش مراقبت كنم!"

"اوه!"

من اخم كردم. من خاله ام رو دوست دارم و دلم براش تنگ شده ولى خيلى بده كه نميتونم با مامان بخاطر مدرسه برم!

"اميدوارم زودتر خوب بشه!"

"آره، منم!"

اون سرش رو تكون داد.

"و من ميدونم كه تو بخاطر مدرسه نميتونى بياىـ-"

"مشكلى نيست، مامان!"

"ميدونم ولى من هيچ وقت تنهات نميذارم و من خيلى متأسفـ-"

"مامان!"

من لبخند زدم و دستم رو روى دستش گذاشتم.

"من خوب خواهم بود، من هشت سالم نيست، ميتونم از خودم مراقبت كنم!"

"ميدونم، تو يه دختر قوى زيبا هستى!"

اون لبخند زد. من بغلش كردم.

"كى ميرى؟!"

"فردا صبح!"

"خب، مراقب خودت باش،"

من لبخند تلخى زدم. اون سرش رو تكون داد و من بلند شدم تا به اتاقم برم.

"اوه، من به آنه گفتم اگه چيزى نياز داشتى بهش بگو و هرى گفت كه هر روز تو رو به مدرسه ميرسونه چون من اينجا نيستم تا برسونمت!" (ميخوام برسونمت،سونمت..لاو بتركونمت!😂)

من حركتم رو متوقف كردم و چشمهام گشاد شدن.

اوه نه!

"اون فقط مثل يه جنتلمن نيست؟!"

من برگشتم تا پوزخندش رو پيدا كنم.

"اوه، آره...هست!"

___________________

هى گايز!

چطورين؟! خوبين؟!

و بلى اين قسمت...

و همينطور دى جى بازى هاى من براى شما عزيزان😂

و خب اينكه راى و نظر بديد! روح نباشيد! 😂

Violet | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora