"میدونی، خنده داره، بعضیا فکر میکنن من و هری..." لویی مکث کرد و در رو به روشو باز کرد، اون یه عالمه کیسه بخاطر خریدش با زین دستش بود، و یه کوچولو نگران بود ،مطمئن نبود زین از روزش لذت برده یا نه، چون اون... اگه بخوایم از کلمه مناسب استفاده کنیم، لال بود! لویی نمیتونست بگه که زین واقعا از کارایی که کردن خوشش اومده یا نه، چون فقط با سرش تایید میکرد تا به 'احساسات' لویی آسیب نرسونه " که من و هری با هم تو رابطه ایم"زین ابروهاشو داد بالا و دوتایی وارد آپارتمان لویی شدن، نایل اونجا بود و داشت برنامه آشپزی gordon ramsey رو میدید، زین متوجه شباهت بین اون و نایل شد
"هری کجاست؟ ازش خبر ندارید؟ الان اونجاست؟" نایل خیلی هیجانزده پرسید و چشمای وحشیش و لبخند بزرگش کل اتاقو در بر گرفت
"خفه شو کله دیکی" لویی بهش تشر زد و خریداشو گذاشت رو زمین
زین یه کوچولو برای اون پسر بلوند احساس ناراحتی کرد، چون اون ناامیدانه عاشق هری بود و اذیت میشد که با اونا تو یه اتاق باشه، زین یه نگاه ناراحت بهش انداخت ولی بعد، متوجه جعبه ای که نایل روش نشسته بود شد
زین به لویی سقلمه زد و پرسشگرانه به نایل اشاره کرد، لویی خندید و بعد، انگار که از قبل تمرین کرده باشه، جوری که زین متوجه بشه پرسید "نای، داری چیکار میکنی؟"
نایل در جعبه رو باز کرد، رفت توش و درشو بست، سرش از گوشه ی جعبه پیدا بود "دارم خوش میگذرونم، منو از جعبه بیار بیرون!"
زین جلوی خندشو گرفت و به جاش وارد آشپزخونه شد تا یه چیزی برای نوشیدن پیدا کنه، لویی از وقتی متوجه شده بود زین چای اسنپل میخوره ، براش از اونا میخرید و از اون موقع نوشیدنی های موردعلاقه همه تو یخچال لویی موجود بود
اون به نشیمن برگشت، کنار لویی رو مبل نشست و متوجه شد که اون پسر کوچولو انگار که منتظر کسی باشه هی ساعتشو چک میکنه، زین به این نتیجه رسید که اون قطعا مثل نایل منتظر هریه، پس نادیدش گرفت و غرق تماشای برنامه شد
اونا فقط پنج دقیقه ساکت نشسته بودن تا اینکه هری رسید و پاورچین پاورچین وارد خونه شد "هی زین؟ میشه یه لحظه بیای کمکم کنی؟"
بدون اینکه نگاهشو از رو تلوزیون برداره اشاره کرد "دارم تلوزیون میبینم بعدا میام"
"متاسفم، داره تلوزیون میبینه، بعدا بیا" هری آه کشید، نایل یه نفس صدادار کشید و با دستاش جلو دهنشو گرفت، ولی این توجه زینو از رو تلوزیون برنداشت
یه وزن رو مبل کنار زین به وجود اومد، و اگه زین غرق برنامه نشده بود مطمئنا برمیگشت تا ببینه کی کنارشه، این فکر به سرش نرسید تا اینکه بوی عطری به دماغش خورد که مال هری نبود، پس آدمی که کنارش بود دوست مو بلندش نبود
از اون طرف، زین میترسید که نگاهش کنه، اون نمیخواست با کسی که نمیشناسه ارتباط چشمی برقرار کنه و بینشون مکالمه ای صورت بگیره، چون اون افراد نمیدونستن زین لاله، آشنایی با افراد جدید همیشه افتضاح و عجیب بود، پس زین به نگاه کردن تلوزیون تو اون موقعیت سخت ادامه داد
"واو، این برنامه باید خیلی جالب باشه"
سر تا پای بدن زین یخ زد، و انگشتاش که دور لیوان چایش بود شل شدن، لویی ترسید که بشکنه و لیوانو از دست زین گرفت
زین نگاه کرد، اون قانونو شکست، زین سرشو چرخوند و چشمای قهوه ای پاپی شکل رو دید، خسته و داغون بود، اما به اندازه کافی نفس برنده بود، ناباورانه با عشق به چشمایی که رو به روش قرار داشت نگاه کرد، و زیر اون چشمای شکلاتی، گونه های سرخی بودن که با هم همخونی داشتن
لیام به زین نگاه کرد و زین به لیام نگاه کرد، اون دوتا با خودشون فکر میکردن که چطور بین هشت میلیارد آدمی که رو زمین زندگی میکنه، خوشگلترین آدم کنارشون نشسته
یه زمزمه، به اندازه ای بلند که زین بشنوه، و به اندازه ای آروم که لویی ، نایل یا هرکس دیگه ای که اونجا بود نتونه بشنوه... کلمات آشنا از دهن لیام خارج شدن، لیام لباشو با زبونش تر کرد و خیلی آروم لبخند زد و زین احساس کرد که درونش با هر هزارم ثانیه سست شد
"هی، پرتی بوی"
به افتخار دومادامون بزن عر قشنگه رو😂💃
به عمق واژه ی "سون" پی بردید؟ 😂
هفتاد و چهار چپتر شد لعنتیا :')
چون نمیخوام فف رو زود تموم کنم از این به بعد دو شب در میون عاپ میکنم
میدونم خیلی مشتاقید ببینید چی میشه
اما این فنفیک کلا 100 چپتره و من نمیخوام زود تمومش کنم :)
در حال حاضر سرم خیلی شلوغه و فقط تا پارت هشتاد ترجمه کردم
پس فکر کنم دلایلم منطقی باشنمرسی که همراهید
لاف عال آو یو *-*💕
YOU ARE READING
pretty boy (Persian Translation)
Fanfiction[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1