"down to earth, keep on falling when i know it hurts..."
توی ماشین پخش شد و زین فورا دستشو دراز کرد و ضبط رو خاموش کرد"آخ" لویی گفت "عاشقا اختلاف پیدا کردن؟"
"فکر نکنم دیگه بشه بهش عاشق بودن گفت" زین گفت و با احتیاط با لپ تاپش تایپ کرد، سخت بود تا لپ تاپشو با رانندگی بی ملاحظه و داغون لویی نگه داره، ولی اون سخت مشغول نوشتن کتابش بود، بدون وجود لیام، اون دیگه چیزی نداشت تا حواسشو پرت کنه، پس روی کتابش تمرکز کرده بود، در حال نوشته شدن و بود و قرار بود منتشر بشه، تغییرات زیادی تو این چند ماه گذشته اتفاق افتاده بود، زین هرروز با یه ایده از خواب بلند می شد و دوباره از نو شروع می کرد
"تو سه روز دیگه اونو میبینی زین" لویی گفت "تو باید تمام این قضایا رو ازش دور نگه داری، فقط برای یه شب، چون دیگه نمیدونی کی قراره برگرده"
حرکت دستای زین روی کیبورد متوقف شد، و یه آه سنگین کشید "میدونم، اینکارو میکنم"
"میکنی؟" لویی پرسید و به چهارراه رسیدن
"میکنم" زین بی میل تکرار کرد
لیام قرار بود یه برنامه تو اوکلند اجرا کنه، و اون تمام دوستاشو به بک استیج دعوت کرده بود، اون دوتا بعد از دعواشون حرف آنچنانی نمیزدن، فقط چیزای معمولی مثل "هی"، "سلام"، "آریزونا/نیومکزیکو/فلوریدا/ تور چطوره؟"، "خوبه" و "آره" بینشون رد و بدل می شد
زین شیش ماه بود که لیامو ندیده بود، شیش ماه پیش لیام رفت تا تور آمریکای شرقی رو شروع کنه، و وقتی اون تور تموم شد، اون فورا برای اجرا کردن تور خودش اقدام کرد، اون درمورد این قضیه با زین صحبت کرده بود، در واقع یکی از اون تماس های معدودی بود که زین ازش دریافت میکرد، و اصلا اهمیتی نداشت که زین چقدر اون لحظه طعنه زد، اون دوتا به این نتیجه رسیدن که رد کردن این موقعیت خیلی احمقانه س، پس لیام به راهش ادامه داد، به جز اینکه... اون ون الان به یه اتوبوس تور تبدیل شده بود، و اون برای خودش کارکن، پلی لیست و سینگل داشت و مردم میومدن تا خوندنش رو تماشا کنن
"من فقط نمیگیرم چرا بهش افتخار نمیکنی" لویی سرشو به چپ و راست تکون داد "میدونم که من اینکارو میکنم، اون لعنتی...اون پسر منه که اون بالاست، و روی استیج میخونه، اون بهترین دوست منه مرد"
زین سر جاش محکم نشست و در لپ تاپشو بست تا یه نگاه کشنده به لویی بندازه "حق نداری بگی بهش افتخار نمیکنم"
"تو حتی به آهنگای فاکیشم گوش نمیدی" لویی رادیو رو روشن کرد و سینگل لیام که روی موج تمام شبکه های رادیویی بود پخش شد، زین احساس حالت تهوع بهش دست داد
"تو درمورد اینکه من بهش افتخار نمیکنم درست نمیگی، من افتخار میکنم، به طور ناباورانه، کامل و فاکی ای بهش افتخار میکنم، ولی فاک به تو که میگی نمیکنم، تو میفهمی این چقدر سخته؟ که هربار که یکی از آهنگاش از رادیو پخش میشه چقدر دلم میخواد گریه کنم؟ تو نمیگیری من...اون...فاک، این درد داره، این درد داره که حس کنی رفته، این درد داره که قاطی کنی و همه چیزو خرابتر کنی، این فاصله ی لعنتی درد داره"
YOU ARE READING
pretty boy (Persian Translation)
Fanfiction[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1