louist91: فکر کنم اینا آدمای مورد علاقه منن
@niazkilam🙊 @harrystyles🐸 #zourry@harrystyles liked your photo
@fakeliampayne liked your photo
@niazkilam liked your photo
@lukeisapenguin commented: شماها همتون فرو میکنین تو هم یا یه چیز دیگه؟؟؟
"از لیام خبر نداری؟" لویی پرسید، بین پاهای هری نشست و سرشو گذاشت رو شکم هری " جواب تکستامو نمیده"
زین چشماشو مالوند و احساسات آسیب دیدشو نادیده گرفت، موندن تو خونه لویی عجیب بود، فقط بخاطر اینکه از منطقه امن و راحت زین خیلی دور بود، ولی با خودش فکر کرد بهتره رو این نگرانیش کار کنه، چون ارزش بهترین آدم تو زندگیشو داشت
سرشو به چپ و راست تکون داد، بخاطر نور خورشید که مستقیم از پنجره تابیده میشد چشماشو تنگ کرد، و بعد هری رو دید که با موهای لو بازی میکنه، لویی گفت" اووووو، اون هنوز دلخوره؟ بیخیال بابا اینجوری نبوده که ما از قصد بهت بر بخوریم و پیدات کنیم"
زین به اونور نگاه کرد، یه چیزی تو گلوش قلمبه شده بود، میخواست گریه کنه، میخواست خیلی خیلی بد گریه کنه، ولی جرئت اینو نداشت انقدر زود جلوی دوتا آدم جدید اینکارو بکنه
این درد داشت، واقعا درد داشت، زین حس میکرد تو سینش خالی شده ، سوراخ بزرگی که یه روزی جای قلب عاشق مریضش بود الان تهی بودن رو فریاد میزد، حرفای لیام رو تو ذهنش تکرار میکرد، و هرچی بیشتر به هرکدوم از اون تکستا فکر میکرد احساس خالی بودن بیشتری میکرد، میتونست احساس کنه افسردگیش خیلی زود برگشته، و این باعث شد بخاطر وابستگی بیش از حد به این آدم ناراحت تر بشه
احساس کرد واقعا احمقه، چه توقعی داشت؟ میدونست دروغ گفتن اشتباهه، پس چرا روراست نبود؟ حس احمق بودن داشت چون به خودش اجازه داده بود درگیر آدمی مثل لیام بشه، با خودش فکر کرد ای کاش میفهمید قرار نیست به جایی برسن ، زین با نگرانیش، افسردگیش و لال بودنش برای تو رابطه بودن خیلی دردسر و مشکل داشت، نمیدونست چطور تونسته انقدر احمق باشه که فکر کنه کسی مثل لیام رو میتونه دوست داشته باشه، فکر کرد که لیام خیلی وقته دنبال راهی میگشته تا این رابطه رو تموم کنه و بالاخره به راهی که موجب آزادیش میشده رسیده
ŞİMDİ OKUDUĞUN
pretty boy (Persian Translation)
Hayran Kurgu[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1