"اگه سایز فونت رو زیاد کنیم... اونوقت جای عکس رو میگیره، یه کوچولو البته" مارک وود گفتزین اخم کرد و گفت "اصن چرا داریم از این عکس استفاده میکنیم؟ خیلی رنگ و رو رفته ست"
"اوه، البته، میتونیم اینو بذاریم کنار و از یه عکس بهتر استفاده کنیم" اون مرد خجالتی گفت و عکس رو از رو صفحه تلوزیونی که گزینه های طراحی کاور کتاب زین روش بود برداشت"اجازه داریم یکی از عکسای لیام پین رو برداریم و بذاریم روش؟ میتونه به فروشش کمک کنه"
"چی؟؟ نه، ما قرار نیست بخاطر شهرتش ازش استفاده کنیم، این کار خیلی بی کلاسه" زین اخم کرد
"اوه، بابت حرف احمقانه م معذرت میخوام آقا" اون عذرخواهی کرد "من فقط حدس زدم که...امم"
"نه اشکالی نداره، یکی از دوستام عکاسه، ما میتونیم باهاش در ارتباط باشیم و ببینیم چی بهمون تحویل میده" زین به آدمایی که نشسته بودن و در منتشر کردن کتابش نقش داشتن گفت "نایل هوران"
"اوه نایل" همشون سرشونو تکون دادن و یه کوچولو خندیدن "بامزه ترین شخصیت ماجرا"
بعد از ملاقات، زین به پارکینگ رفت و لویی رو جایی که ماشینشون پارک شده بود دید، زین تقریبا نصف راه رو با سیگارش گذرونده بود و وقتی به لویی رسید، اون داشت ماریجواناشو رول میکرد!
"هی پسر" زین گفت "پاره شدم میفهمی؟ کونمو پاره کردن"
"منتشر کردن یه کتاب باید خییییلی سخت باشه" لویی نیشخند زد "میخوای بریم چندتا بال مرغ تند بخوریم؟"
زین سیگارشو از رو لباش برداشت و رول وید رو بین لباش قرار داد، خیلی سریع روشنش کرد ، نفستو بده تو، نگهش دار، نگهش دار، حالا بده بیرون، اعصابش آروم شد، و افکار دور سرش شناور شدن، به این فکر کرد که لیام تاحالا های شده؟ مثلا توی یه پارتی بزرگ... یا شاید تنهایی تو اتاق تعویض لباسش، به این فکر کرد که لیام دسترسی به مواد مخدرو داره یا نه
"آره، خوب به نظر میاد" زین سرشو تکون داد "اه فاک، میدونستی چقدر سخته تا یه کاور فاکی انتخاب کنی؟ لعنت بهش! کاور قد فاک هم اهمیت نداره، فقط یه چیز گی طوری بچسبونید بهش گورشو بکنید دیگه!"
"ولی اونوقت مردم چجوری قراره کتابتو قضاوت کنن؟" لویی با پوزخند پرسید، استارت ماشینو زد و زین دود تو گلوشو داد بیرون، پنجره ها بالا بودن پس هیچ دودی خارج نشد
"صادقانه بگم" زین در داشبورد رو باز کرد و آلبوم هایی که لویی جداگانه از بقیه آلبوماش قرار داده بود رو در اورد "نگاه کن، به این مزخرف نگاه کن اخه! لیام کونی هر کسشری که گیرش میاد روی آلبوماش میذاره و اونا میلیونی به فروش میرن!"
"اون فرق میکنه زین" لویی اشاره کرد "اون لیام پینه، تو فقط دوست پسر سابق گی ش از سانفرانسیسکویی"
"خیلی ممنون" زین طعنه زد و به صندلیش تکیه داد "من فقط خیلی استرس دارم، بعدش میخوان چه فاکی راجبش بگن؟ من نمیدونم لویی، تو میدونی اصن فرق بین جلد پلاستیکی و جلد فلزی چیه؟ چون من نمیدونم، و خیر سرم مثلا خوره ی کتابم، لعنت! چه فرق فاکی ای بین آریال و هلوتیکاس؟"
"اینایی که گفتی اسم دارو بودن؟"
"راستشو بخوای من فکر می کردم استریپرن" زین گفت و ویدشو به سمت لویی گرفت، متوجه شده بود کل این مدت در حال وید کشیدن بوده، ولی لویی سرشو به چپ و راست تکون داد، میدونست زین نیاز داره استرسشو کاهش بده
زین یه نفس سنگین کشید و بیشتر تکیه داد، از شیشه جلوی ماشین به غروب خورشید نگاه کرد، تمام اون رنگ ها آسمون رو نقاشی کرده بودن... هیچوقت نتونست قسمتی از اونا بشه، ولی لیام تونست، هرچند که، لیام اون بالا و پیش خورشید بود
زین به یاد آورد لیام نامشهوری رو که کنارش نشسته بود، و به یاد آورد زمانی رو که لیام ازش پرسید قراره خوب پیش برن یا نه
دو ساله که گذشته، و اون حتی نمیتونه تماشای طلوع خورشید رو بدون لیام تصور کنه
KAMU SEDANG MEMBACA
pretty boy (Persian Translation)
Fiksi Penggemar[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1