eighty nine

5K 627 181
                                    


niazkilam: هی صبح بخیر

niazkilam: هری بالاخره کارشو گرفت! اون الان به عنوان یه دستیار مشغول همکاری شده، و فکر کنم درواقع میره و چندتا فنجون قهوه میگیره و یه سری برگه پرینت میکنه، ولی حداقل الان بهش حقوق میدن

niazkilam: امشب به کدوم شهر میری؟

niazkilam: ببخشید فکر کنم الان سرت خیلی شلوغه

niazkilam: زندگی تور اینطوریه دیگه

niazkilam: تو یه آدم خیلی معروف میشی و تهش منو فراموش میکنی

niazkilam: نوچ نوچ نوچ😒

fakeliampayne: نههه! من رو صندلی پشتی ون خوابیده بودم برای همین همیشه گوشیم شارژ نیست :(

niazkilam: میدونم میدونم متاسفم

niazkilam: فقط دلم برات تنگ شده

fakeliampayne: فقط یه تور برای هفته دیگه مونده

niazkilam: آره آره میدونم میدونم

niazkilam: نمیتونم صبر کنم تا برگردی خونه دلم برات خیلی تنگ شده

fakeliampayne: نمیتونم صبر کنم تا تو خونه باشم

fakeliampayne: ما دیروز پورتلند بازی کردیم و بذار بهت بگم که اونا عجیبترین آدمایی بودن که تاحالا دیده بودم

niazkilam: میشه بهم زنگ بزنی؟ دلم برای صدات تنگ شده

fakeliampayne: بیبی نمیتونم

fakeliampayne: من الان پیش یه عالمه آدم نشستم، نمیتونم

niazkilam: اوه خیلی خب

niazkilam: اشکال نداره من تورو از یوتیوب میبینم

fakeliampayne: مصاحبه رو دیدی؟

niazkilam: هاها آره خیلی کیوت شده بودی

fakeliampayne: من خییییلی مضطرب بودم اصن نمیدونستم باید چی بگم

niazkilam: به نظرم برای اولین مصاحبت خیلی هم خوب بودی، دیگه چه خبر؟

fakeliampayne: شت باید برم چندتا از کارکنای تور میخوان منو ببرن تا لب ساحل غربی جشن بگیریم

niazkilam: داری میری؟

fakeliampayne: مجبورم، متاسفم، امشب بهت زنگ میزنم، قول میدم :)

niazkilam: باشه، خوش بگذره، دوست دارم

(seen)

زین بلند شد، تلوزیون رو با صدای کمی تماشا کرد تا صدای زنگ تلفنش رو بشنوه، گذاشت گوشیش تو شارژر بمونه تا خاموش نشه، و وقتی که شب شد بی قرار تر شد

لیام کارشو با یه بند کالجی کوچیک شروع کرده بود، سوار یه ون کوچیک شده بودن و کل آمریکای غربی رو میگشتن، زین میدونست که لیام داره کاری رو که بیشتر از هرچیزی دوست داره انجام میده، ولی نمیتونست جلوی حسادتشو بگیره، هیچ خبری از لیام نداشت، میدونست که سرش خیلی شلوغه، ولی زین هنوز امیدوار بود که بتونه حداقل هفته ای پنج دقیقه باهاش مکالمه داشته باشه

پس، الان یه کوچولو زیادی برای تماس لیام هیجانزده بود، صدای بیبی شو خیلی وقت بود که نشنیده بود،  داشت میمرد تا صداشو به جای اون ویدیو های مزخرف یوتیوب از پشت تلفن بشنوه

زین نشست و به اینستاگرام لیام نگاه کرد، تمام پستایی که درمورد تور گذاشته بود، افزایش شگفت آور فالوورهاش، کامنت های فراوون از مردمی که اونو ددی خطاب میکردن، تمام اینا باعث حسادت زین می شد، ولی اون میدونست که حتی تلاش برای برگردوندن لیام اشتباهه

این سخت بود، سخته که توی یه خونه بزرگ تنهایی زندگی کنی، و سخته که قول های مهمی مثل بهت زنگ میزنم گفته بشن اما هیچوقت عملی نشن.


pretty boy (Persian Translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt