"لیام تو برگشتی!!! دلم برات تنگ شده بود" نایل جیغ زد ، از تو جعبش پرید بیرون و دستاشو دور لیام که رو مبل نشسته بود حلقه کردلیام یه خنده کوچیک کرد و با دستش آروم زد به شونه نایل، ولی نایل ازش جدا نشد
زین بر عکس اولین باری که لویی رو دیده بود، یه بغل سفت و خفه کننده به لیام نداد، فقط اونجا نشسته بود و زل زده بود، مغزش داشت سعی میکرد تا این حقیقتو بپذیره که لیام... لیامش، اینجا نشسته، دقیقا کنارش، و دقیقا خود خودش!
به نظر نمیومد واقعی باشه، ذهنش نمیخواست باور کنه که اون داره یه چیز کاملا خوب و گیج کننده رو میبینهزین متوجه نشده بود که دست از نفس کشیدن برداشته تا اینکه دست لویی رو شونش قرار گرفت "هی، همه چیز رو به راهه رفیق، نفس بکش باشه؟ این فقط لیامه، دیوید بکهام که نیست" لویی سعی کرد کمکش کنه "فقط لیامه"
اما مساله همین بود! اون لیامه، لیامش، لیام ترانه سراش، لیام دانشجوی کالجش، لیام بیخوابش، لیام برنامه ریز سورپرایزش
اون لیامه، ناجی زندگیش، تنها آدمی که باعث شده زین احساس کنه زندگیش یه هدفی داره، خورشیدی که هر روز صبح طلوع میکنه و به زین انگیزه میده تا از تخت بلند شه، تنهایی دلیلی که باعث شده زندگی زین کلی تغییر کنه، اینجاست و کمتر از پنج اینچ اونور تر نشسته، و توسط آدمایی که زین هرروز میدیدشون بغل میشهو همینطور زین نمیتونست حرکت کنه، نمیدونست اول از همه باید چیکار کنه، افکارش به سوی احتمالات و پیشامدهای مختلفی میرفت و نمیتونست بفهمه که کدوم یک از اونها برای عکس العملش از بقیه مناسب تره، نمیدونست اول دستاشو بگیره، یا باهاش سکس داشته باشه، یا جیغ بزنه یا بوسش کنه، کارای زیادی میشد کرد، احساس کرد داره تو احساساتش غرق میشه
یه حمله وحشیانه تو سرش رخ داده بود، انگار که یهو وسط یه کارنوال ایستاده بود، و زین محو زیباترین مردی که رو به روش قرار داشت شده بود"من بهت گفتم که سورپرایزش نکن" هری با عصبانیت گفت، جلوی زین زانو زد و با دستاش صورت زینو قاب گرفت و به مردمکای گشاد شده ش نگاه کرد "زین عزیز دلم صدامو میشنوی؟ میدونی الان کجایی؟"
لویی تشر زد "چیه؟ توقع داری جوابتو بده؟"
زین پشت سر هم پلک میزد و سعی میکرد از اون رویا بیدار شه، ولی رویایی در کار نبود، اون اینجا بود، رو همون مبلی که لیام هم روش نشسته بود و به قدری به هم نزدیک بودن که میتونست گرمای بدن لیامو احساس کنه، حتی اگه یه کوچولو سعی میکرد میتونست صدای ضربان قلب لیام رو هم بشنوه، اما یه چیزی به زین میگفت که نمیتونه با اراده خودش به اون ضربان گوش کنه
"اون میتونه جوابشو اشاره کنه" هری هوفی کشید و با انگشت شصتش آروم گونه زینو ناز کرد تا توجهشو جلب کنه "زین؟ میدونی الان کجایی؟"
YOU ARE READING
pretty boy (Persian Translation)
Fanfiction[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1