ninety

3K 578 185
                                    


"تو چی گفتی؟؟؟؟؟" زین با عصبانیت گفت و تو چهارچوب در اتاقشون ایستاد

"زی، گوش کن، من متاسفم" لیام دوباره گفت "من هیچ انتخابی ندارم، منیجمنتم خودش قراردادمو  بسته"

"لیام! تو فقط برای دو ساعت خونه بودی!" زین فریاد زد "توی لعنتی نمیتونی دوباره ترکم کنی"

"فکر کردی من میخوام؟ فکر کردی من میخوام دوست پسر خوشگلمو اینور کشور ول کنم؟"

"نه،نه، توی عوضی، من دوست پسرت نیستم، توی لعنتی هیچوقت بهم درخواست ندادی"

لیام یه کوچولو شوکه شد ولی فورا به جمع کردن وسایلش ادامه داد "من باید اینکارو انجام بدم زین" زمزمه کرد "این شغل منه"

"فاک بهش، تو داشتی درست انجامش میدادی فقط..." زین جلوی خودشو گرفت، دستاش محکم مشت شده بود، تمام عصبانیتش مثل ترقه ترکید و فروکش شد "متاسفم"

لیام میدونست که زین دوران سختی رو برای کنار اومدن با نبودنش گذروندنه، و دیدن زینی که نمیتونست احساساتشو کنترل کنه اونو میکشت، اون زین رو بخاطر عصبانیتش مقصر نمیدونست، بخاطر توپیدنش سرزنش نمیکرد، چون میدونست تمام اینا یه حالت دفاعی برای پنهون کردن عصبانیتشه

"همه چی رو به راهه" لیام به آرومی گفت "حالت خوب میشه"

"من...باید باهات بیام" زین با خجالت به اون طرف نگاه کرد"

لیام با ناراحتی لبخند زد، اون دوست داشت تا زین همراهش به آمریکای شرقی بیاد، اون میخواست قابلیت اینو داشته باشه تا کشور رو به زین نشون بده و تجربه های تور رو کنار آدمی که بیشتر از هرکسی دوست داره داشته باشه"

لیام چیزی نگفت، ولی دوتاشون میدونستن که زین نمیتونه بیاد، اون زندگیشو اینجا داره، نمیتونست از جاش بلند شه و همراه لیام به تور بره، اونا مخارج و مسئولیت هایی دارن که در قبالش حداقل یکیشون باید تو سانفرانسیسکو بمونه

"میشه حداقل...؟" حرفشو قطع کرد و به تخت نگاه کرد

لیام احساس کرد یه خنجر وارد قلبش شد، زین داره برای هر مدل نزدیکی ای التماس میکنه، قلبش شکست، باعث شد قسمت بعدی کارش سخت تر بشه

"نه، بیبی، من باید برم تا به هواپیما برسم"

زین تو خودش جمع شد، چشماش پر از اشک شد، فقط سرشو به آرومی تکون داد و سعی کرد قلمبگی تو گلوشو قورت بده، اونجا ایستاد و بدون حرف به لیامی که در حال جمع کردن چمدونش بود نگاه کرد، لیام فورا زین رو بوسید تا خدافظی کنه، زین بهش اجازه نداد تا لباشو ببوسه، سرشو چرخوند تا لیام گونه شو ببوسه، این خیلی درد داشت، اگه میذاشت لیام ببوستش دیگه نمیتونست ازش جدا بشه

"خداحافظ، دوست دارم" لیام درحالی که جلوی در ایستاده بود گفت

زین خیلی، خیلی آسیب دیده بود، و هر قسمتش سر لیام فریاد میزد تا بمونه... تا گونه های خیس زین رو پاک کنه...تا خیلی بد ببوستش جوری که زین بتونه حتی وقتی لیام رفت هم حسش کنه، ولی، اون یه قرارداد الزامی بسته بود، اون یه پرواز به نیویورک داشت تا بتونه توری رو که منیجمنت اون یکی بند دستورشو به لیام داده بود تموم کنه

"اوهوم" تمام چیزی بود که زین تونست بگه، چشماشو بست تا نتونه رفتن لیام رو ببینه

ولی هنوز می شنید

در خونه باز شد، چمدون روی زمین کشیده شد، در بسته شد، و هق هق لرزونشو بیرون داد

این خیلی براش سخت بود، اون آویزون نبود، ولی اون با بودن لیام اونجا خیلی آروم شده بود، چون اون اصلا تو اوضاع خوبی نبود، شیش هفته تور آمریکای غربی لیام اونو کشته بود، و حالا اون دوباره نیست و میخواد آمریکای شرقی رو با تور بگذرونه، زین نمیدونست چطور باید با این کنار بیاد، نمیدونست باید با کی حرف بزنه، حتی نمیتونست خودشو جمع و جور کنه و به لویی زنگ بزنه، چون همه اینا بهش یادآوری میکرد که لیام اینجا نیست

زین روی زمین نشست، پاهاشو تو سینه ش جمع کرد و دستای لاغرشو دورشون حلقه کرد، صورتشو بین زانوهاش برد، احساس تنهایی اونو احاطه کرده بود، و اون داشت توش غرق میشد، موج ها اونو به سمت تاریکی کشوندن، تمام این آپارتمان، هر طرفش رو که میدیدی خاطره ای از لیام بود، آپارتمانی که یه زمانی بهشت بود... عشقی که یه زمانی تو این آپارتمان پر شده بود خیلی خالص و پاک بود

و حالا، زین نمیتونست به وسایل خونه نگاه کنه و احساس نکنه که اونجا به منطقه جنگ تبدیل شده

pretty boy (Persian Translation)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz