fakeliampayne: کجا رفتی؟ نمیتونم پیدات کنمfakeliampayne: مهمونی رو ترک کردی؟ همه چی رو به راهه؟
niazkilam: همه چی خوبه، من رو پشت بومم
fakeliampayne: واااااسه چی رفتی پشت بوم؟؟؟؟؟
fakeliampayne: اصن چجوری رفتی اونجاااااا
niazkilam: تو نمیدونی پله اضطراری چیه نه؟
fakeliampayne: مسیرش میرسه به سقف؟؟؟
fakeliampayne: دارم میام اون بالا، میشه بیام؟
niazkilam: البته
لیام گوشیشو گذاشت کنار، از بین بدن های بهم پیچیده رد شد تا به در جلوی خونه ش برسه، صاحبخونش بدون شک قرار بود بخاطر این پارتی ای که راه افتاده بزنه در کونش، بخاطر پارتی ای که حتی خود لیام ازش راضی نبود، ولی به هر حال حواس لویی رو پرت کرده بود، لویی قبل از اینکه اصن پارتی شروع بشه مست کرده بود، و آخرین باری که لیام دیده بودش داشت تا خرخره مشروب میخورد، نایل هم دست کمی از اون نداشت، ولی لیام بهشون نگفت که مشروب خوردن برای دور کردن احساساتشون نسبت به هری خیلی ناسالمه
اون بعد از اینکه یکم صدای موسیقی زیاد شد زینو گم کرد، و کل بیست و پنج دقیقه گذشته رو صرف پیدا کردن مرد لاغری که شبیه زین باشه کرد، اون نگران این بود که بخاطر زیاد شدن جمعیت حمله اضطراب و استرس به زین دست داده باشه و کسی نباشه تا کمکش کنه
ولی زین به راحتی روی سقف ساختمون لیام نشسته بود، فقط یک سایه روی سقف بود، پس لیام آروم آروم نزدیک شد، تابش نور شهر در معرض دیدش قرار گرفت
"وای، خیلی قشنگه" با وجود صدای آزار دهنده ترافیک، به آرومی گفت، نور چراغ های چشمک زن ساختمون های بلند توی چشماش منعکس شد
زین اصلا به شهر نگاه نمیکرد، چشماش تو چشمای لیام قفل شده بود و صورتش غرق تحسین بود، سرشو تکون داد، موافق بود، چون ویویی که زین داشت از چیزی که لیام میدید خیلی خیلی قشنگتر بود
بالاخره لیام از تو فکر اومد بیرون، و کنار زین روی لبه ی ساختمون نشست، پاهاش از اون طرف لبه پشت بوم آویزون شد، یه جور حس بی وزنی بهشون دست داده بود و هیچکدومشون ترسی از افتادن نداشتن
"تو خوبی؟ پارتی اذیتت نکرد؟" لیام پرسید و دستشو رو کمر زین کشید
زین با یه لبخند صاف سرشو به چپ و راست تکون داد، و دوباره به افق زل زد، لیام به چشمک زدن ماه تو چشمای زین نگاه کرد، نور ماه روی موهای پرکلاغیش درخشید
"دوست دارم" کلمات لیام تو وزش باد گم شد، احساس کرد نیاز داره این حرفو، همین حالا، بگه، چون زین خیلی خوشگل به نظر می رسید، اون نیاز داشت تا اهمیتشو نسبت به زین یاداوری کنه "نه نه، من عاشقتم"
زین هیچی نگفت، فقط به اون شهر شلوغ همراه با ردی از نیشخند روی صورتش نگاه کرد، پارتی ای که پایین پله ها بود در حال مرگ بود، ولی اون دوتا به خودشون زحمت ندادن تا برگردن، اونا ترجیح دادن تا فقط برای خودشون باشن
دست زین روی بتون لبه ی ساختمون حرکت کرد، تا جایی به حرکت ادامه داد تا نوک انگشتاش روی دست لیام کشیده شد، و دستاشون اون شکلی قرار گرفتن
لیام چرخید تا اونور رو نگاه کنه، ولی بعد، دست زین روی دست لیام حرکت کرد، لیام به اون پسر نگاه کرد، ناگهان زین برگشت و یکی از پاهاشو اینور لبه پشت بوم گذاشت، صورتش رو به روی لیام بود، با چشمایی که اندازه ماه شده بود بهش نگاه کرد
لیام هم تو همون حالت برگشت، و بدون هیچ درنگی، زین جلوی پیرهن لیامو گرفت و اونو به طرف خودش کشید تا اینکه لباشون روی هم قرار گرفتن
لیام اونجور که باید سورپرایز می شد نشد، اون آماده بود، اون خیلی وقت بود که آماده بود، فورا شونه هاشو داد پایین و بیشتر خم شد، لب هاش به خوبی روی لب های زین حرکت میکرد، پوستشون بالاخره به لمسی که هردو خیلی وقت بود انتظارش رو میکشیدن رسیده بود
حرارت اونجا بود، بین اون دوتا، جاذبه ی بینشون جنسی نبود بلکه سرشار از خلوص و پاکی بود،
یه بوسه آروم... جوری که لیام صورت زینو گرفته بود، و زین با یکی از دستاش پیرهن لیامو گرفته بود و اون یکی رو روی پای لیام قرار داده بودزین بود که اول دهنشو باز کرد، لیام حتی یک لحظه هم از دست نداد، زبونش میرقصید، برای چیزی که حقش بود غلبه میکرد، دهن زین مثل یک غار زیبای پر از کریستال و الماس بود، لیام با این بوسه مثل مقدس ترین اتفاق تو زندگیش رفتار کرد، و زین میتونست اینو احساس کنه، این عشق رو... میتونست تو سر تا سر بدنش حس کنه
لیام جدا شد، دستش تو موهای زین پیچیده شده بود، و چشمای قهوه ایش به لب های درخشان عشقش که نور ماه روش میرقصید خیره شد
اونا برای مدتی تو همون حالت موندن، فقط خیلی ساکت به هم خیره شدن، سعی کردن تا دریابن انسان رو به روشون به همون اندازه عاشق هست یا نه، نفس های داغشون در باد مخلوط شده بود
"من توقع داشتم تا یه چیزی درمورد اینکه خوب بود یا نه بهم بگی" لیام شروع کرد به خندیدن "یه جوری... منتظر بودم، و بعد یهو یادم اومد"
زین یه لبخند کوچولو زد، چشماش بالا پایین شدن و به اونطرف نگاه کرد، ولی بعد نگاهشو به لیامی که سرشو بخاطر گیجیش به چپ و راست تکون میداد برگردوند
زین گلوشو صاف کرد، و آروم، اما خیلی عاشقانه گفت "تو زیادی از زبونت استفاده کردی"
و اون لحظه بود که صدای نعره لیام گوش سانفرانسیسکو رو کر کرد!
#بهترین_چپتر😍❤️💛
STAI LEGGENDO
pretty boy (Persian Translation)
Fanfiction[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1